Saturday, June 30, 2012

فک شما اگه خسته نشده گوش من شده

امشب غمگین شدم، با بنفشه و آرتا و الهام رفتیم نشستیم یک گوشه ای و حرف زدیم از خودمان و از چیزهایی که می خواهیم باشیم یا نمی خواهیم، می توانیم باشیم یا نمی توانیم. بعد دیدم آن وسط فقط منم که از آرمان ها حرف می زنم، از سخت ایستادن برای آنچه باید، از تلاش. از یک وقتی به بعد حس بدی آمد سراغم، احساس اینکه دارم شعار می دهم، زر می زنم، از چیزهای تخیلی می گویم که به درد سریال های آقاجانی صدا و سیما می خورد، در صورتی که آنور خط الهام و آرتا و بنفشه سفت ایستاده بودند که جامعه یعنی همین، بیا اینور توی واقعیت زندگی کن، اینکه شرایط ایجاب می کند، اینکه بلاخره یک روزی می فهمی، بزرگ می شوی، مردم تقصیری ندارند، تقصیر مال شرایط اقتصادی و اجتماعی و تاریخی است.
خوب باشه، ولی سوال من اینه که اگر شعار دادن بی ارزش است، تن دادن به پلیدی ها و ترس ها، مگر ارزش است؟ با نالیدن، با تن دادن مگر چیزی بهتر می شود؟ مگر آسان تر می شود؟
نسل چموش ما، حالا به آستانه میان سالی رسیده، وادادگی و یلگی ، یک روزی سرکشی ِ نسلی بود که می خواست در برابر گذشته بایستد، گذشته ای که دیکته می شد، آن وادادن وسیله مبارزه بود. اما حالا بزرگسالیم.
بنفشه گفت: تو مقصر نیستی، آن شرایطی را که ماها تجربه کرده ایم توی زندگی، تو تجربه نکرده ای، تو مشکلی نداشته ای، این را جوری گفت که انگار من یک سی دی خالی هستم، بی هیچ دغدغه و قوه ادراکی از آنچه بهش سختی می گویند، بنابراین خیلی عجیب نیست اگر آن حرف های شیک را می زنم.
من هرگز از این همه ادای «درد کشیده ها» را در آوردن خوشم نیامده. به نظر من نصف چیزهایی که بچه ها می گفتند، ادا بود، نه اینکه قصد تحقیر و توهین به کسی را داشته باشم، ولی از اینکه کسی بنشیند و هی مدام از بدبختی و فلاکت و درماندگی حرف بزند و مهم تر از اینها، اینکه کسی به همه ی این شکوه و شکایت هاش بنازد که بعله ببینید من چقدر توی دنیای واقعی که با دنیای زهرا موثق ِ لای پر قو بزرگ شده زمین تا آسمان فرق دارد، اسیرم. حالا بیایید به من و فلاکت و اسارت من لایک بدهید. چرا؟ لابد چون دارم از واقعیت ها حرف می زنم.
به نظرم آنچیزی که نسل من داشت و بهش می بالید و زمانی خودم هم بهش می بالیدم، یعنی شیوه مبارزه به وسیله ی وا دادن و غر زدن، منقضی شده. حالا این نسل بزرگ شده. باید گلیم خودش را هر جور شده از آب بکشد، باید گلیم نسل بعد خودش را هم از آب بکشد. باید بتواند توی روی خودش بیاستد و بگوید جامعه من اخلاق ندارد، من اخلاقش می شوم، جامعه من علم ندارد من علمش می شوم، جامعه من تلاش ندارد من تلاشش می شوم...نه اینکه بگوید واااای زهرا بیا توی واقعیت زندگی کن، اینقد چرت نگو!
من اینطوری ام. شاید لای پر قو بزرگ شده باشم، که نشده ام، چون من هم به اندازه خودم بدبختی کشیده ام، جنگیده ام، درد داشته ام، (و اثباتش اینکه اگر جای این زخم ها روی گرده ام نبود، امروز نگران این نبودم که نسل بعد من، زخم برندارد) و صد البته صبوری کرده ام.
شنیدن ناله دیگران، دوستانم، اقوام، آدم هایی که حتی نمی شناسمشان، لیاقت می خواهد. این درست. ولی نالیدن به اندازه یک عمر، عمری که حتی اگر هیچ ودیعه ای نباشد، اما لااقل برای نالیدن هم به ما ارزانی نشده، رقت انگیز است. نالیدن از نوجوانی تا بزرگسالی و حالا در ابتدای سی سالگی حتی، دیگه ارزش نیست. چیزی است بیمارگونه.

اینها را نوشتم فقط به بهانه شبی که با دوستان دبیرستانم رفتیم یک گوشه نشستیم و با اینکه بعد مدت ها هم دیگر را می دیدیم، ولی حرف چندانی نداشتیم تا با هم بزنیم. نمی توانستیم از دست آوردهایمان بگوییم یا از کمک هایی که می توانیم به هم بکنیم. چون دست آوردی نداشتیم. چون بعد بیست و شش سال زندگی هنوز تنها کاری که بلدیم انجام بدهیم نالیدن و غر زدن و شکایت است.
اینها را نوشتم برای خودم، تا بدانم زمان، از فاصله بین سال های دبیرستان تا حالا چقدر سریع گذشته و ما همه این سالها مشغول نالیدن از واقعیت ها بوده ایم...

No comments: