Wednesday, June 20, 2012

خیز و در کاسه زر

این روزها مشغول کتاب هامم. درس ها، آنچه طلب داشته ام از خودم، آنچه بدهکار بوده ام به رشته ام، به دانشگاهم، به مدرکم. بعد غیر درس چیزهای دیگری هم هست. مطالعه موازی با درس ها، ساعت های مهمی که خیلی سریع، خیلی خیلی سریع می تازند و از کف می روند. تمام روز توی خانه ام. از اول صبح تا آخر شب، فرداش به همین ترتیب، انگاری زمان اصلا وجود ندارد. من توی چیزهایی که می خوانم، یا ازشان یادداشت برمی دارم شناورم، توی کارهای روزانه ی تند تندیم، پختن غذا، تمیز کردن خانه، شستن لباس ها، مرتب کردن تخت، اتو کشیدن، جارو زدن، گردگیری، همه اینها را با سرعت انجام می دهم، که زودتر برگردم سر کتاب ها، عجیب این است که حالا زمان را می بینم که چطور دارد می گریزد. روزها را، ماه ها را، انگاری زمان از حالت نامرئیش خارج شده وحالا می توانم ببینم که چطور ازم دور می شود.
 دینو بوتزاتی یکی از مهم ترین دغدغه هاش زمان بود. اینکه آنچه از کف می رود واقعا چیست؟ اینکه ما چطور، چیزی تا این اندازه غیرقابل ترمیم و ارزشمند را بدون هیچ نگرانی از بین می بریم، نابودش می کنیم، یا به فراموشی می سپاریمش. خیلی از داستان های کوتاهش، یادداشت هاش و الی الخصوص مهم ترین داستان بلندی که نوشت (یعنی صحرای تاتارها)، درباره همین نگرانی است.
صحرای تاتارها درباره فریب ِ زمان است. درباره آنچه برای به زانو در آوردنت در آستین دارد. درباره اینکه مطلقا نباید به این دل خوش باشی که وقت درازی برای زندگی کردن داری. برای به دست آوردن چیزهایی که می خواهی داشته باشی، برای تحقق آرزوها، برای هیچ چیزی نباید دل خوش باشی و بگویی حالا وقت هست. کوتاه ترین زمان ها، بی اهمیت ترین شان از نظر ما، در نگاه بوتزاتی منزلتی عظیم دارند. این را شعار نمی دهد. آنجوری که توی تمام تاریخ ادبیات ازش سراغ دارم. بلکه می ترساندت. آن ترس به جانم نشسته و حالا که روزها و شب هام را گذاشته ام تا دینم را به خودم بپردازم می بینم چقدر راست می گوید.
من شناورم این روزها. لای درس ها، کتاب ها، لای سیطره زمان و لای ترس هام از تمام نشدن به موقع همه چیز، از درست تمام نشدن شان، با سحر برنامه ریزی کرده بودیم که از تیر تا یک ماه قبل از کنکور کم کم روزی پانزده ساعت درس بخوانیم. حالا می بینم همین کار را کرده ام این مدت و حالا اول تیر است، و باز هم خیلی مطلب هست، خیلی چیزهای مهم هست، خیلی منبع و رفرنس ندیده و نخوانده هست، می بینم بیست و چهار ساعت برای شبانه روز، جفای خیلی بزرگی در حق من است، وقت ندارم. می ترسم این روزها. ولی کمی هم احساس خوشبختی می کنم. خوشحالم که دارم این کار را انجام می دهم. همین را می خواهم و این را از بوتزاتی دارم.

No comments: