خواستم بنویسم چقدر از پیدا کردن کسی از قدیم ها که هنوز می نویسد، خوشحالم. هر چند حالا وبلاگش را عوض کرده و من هم فراموش کرده بودم که آدرس جدید را اضافه کنم، در نتیجه مدت ها بود، حتی شاید دو سه سالی بود که آن آدم را دیگر نخوانده بودم، ولی خوشحالیم بابت پیدا کردن کسی از آن قدیم ها که هنوز می نویسد، صادقانه بود. داشتم می رفتم کامنت بگذارم ولی چشمم افتاد به تاریخ آخرین آپدیت، که مربوط می شود به هفدهم نوامبر دو هزار و یازده، بعد انگاری با ماهیتابه کوبیده باشند توی صورتم، خیلی دلم سوخت.
بی سکون قبلا روی بلاگفا بود. همان وقتی که منم روی بلاگفا بودم. شش سال پیش؟ هفت سال؟ هشت سال؟ یادم نیست اصا. حالا از آن قدیم ها، از کسانی که از توی بلاگفا می شناختم شان و باید بگویم تعدادشان هم زیاد نبود، صدی مانده و نگار و احسان، که فعلا قصد نوشتن ندارد، علی باریکانی که داغ دوباره خواندنش به دلم مانده، صبرا که انگاری دیگه دل بسته روزهای وبلاگیش نیست و کی می تواند ازش ایرادی بگیرد؟ اعدامی که خاطره خواندن پست های شاعرانش هرگز بیات نمی شود برام و وبلاگش حالا یک جای کاملا خصوصی است شبیه دفتری که بسته شده، کاظم که خیلی چیزها ازش یاد گرفتم انگاری یکی از معلم هام باشد در دنیای مجازی، با اینکه دنیای او و دنیای من خیلی وقت ها روبروی هم ایستاده بودند، ولی این چیزی از میزان احترامی که براش قائلم و دلتنگی که بابت دوباره خواندن پست ها و کامنت های دلسوزانه اش دارم کم نمی کند.
امروز آرش ِ بی سکون را پیدا کرده بودم و داشتم می رفتم براش کامنت بگذارم بگویم خوشحالم کسی از آن قدیم ها هنوز می نویسد. بعد دیدم ای وای اینکه از نوامبر دو هزار و یازده اینور تر نیامده. دلم سوخت. کاش بدانید وقتی پیدایتان می کنیم، چقدر لازم است ببینیم که هنوز می نویسید. هنوز حرف می زنید. با خودتان، با مخاطبین غایبتان، با ما.
بنویسید لطفا.
بی سکون قبلا روی بلاگفا بود. همان وقتی که منم روی بلاگفا بودم. شش سال پیش؟ هفت سال؟ هشت سال؟ یادم نیست اصا. حالا از آن قدیم ها، از کسانی که از توی بلاگفا می شناختم شان و باید بگویم تعدادشان هم زیاد نبود، صدی مانده و نگار و احسان، که فعلا قصد نوشتن ندارد، علی باریکانی که داغ دوباره خواندنش به دلم مانده، صبرا که انگاری دیگه دل بسته روزهای وبلاگیش نیست و کی می تواند ازش ایرادی بگیرد؟ اعدامی که خاطره خواندن پست های شاعرانش هرگز بیات نمی شود برام و وبلاگش حالا یک جای کاملا خصوصی است شبیه دفتری که بسته شده، کاظم که خیلی چیزها ازش یاد گرفتم انگاری یکی از معلم هام باشد در دنیای مجازی، با اینکه دنیای او و دنیای من خیلی وقت ها روبروی هم ایستاده بودند، ولی این چیزی از میزان احترامی که براش قائلم و دلتنگی که بابت دوباره خواندن پست ها و کامنت های دلسوزانه اش دارم کم نمی کند.
امروز آرش ِ بی سکون را پیدا کرده بودم و داشتم می رفتم براش کامنت بگذارم بگویم خوشحالم کسی از آن قدیم ها هنوز می نویسد. بعد دیدم ای وای اینکه از نوامبر دو هزار و یازده اینور تر نیامده. دلم سوخت. کاش بدانید وقتی پیدایتان می کنیم، چقدر لازم است ببینیم که هنوز می نویسید. هنوز حرف می زنید. با خودتان، با مخاطبین غایبتان، با ما.
بنویسید لطفا.
No comments:
Post a Comment