شش سالم بود. می رفتم آمادگی. با یک دامن مشکی پلیسه و یک بلوز سفید آستین کوتاه. فرم بود. بچه ی تنهایی بودم. از خیلی چیزها می ترسیدم. از غریبه ها مخصوصا. از معلم کلاسمان می ترسیدم. زن خوبی بود. یادم نیست با من نامهربانی کرده باشد، ولی مهربانیش هم یادم نیست. همش نگران این بودم که مرا دوست دارد؟ ندارد؟ تخس هم بودم. نمی رفتم خودم را براش لوس کنم یا براش چقلی کنم. فقط نیاز داشتم بدانم دوستم دارد. چون نمی دانستم، ازش می ترسیدم. از هم کلاسی هام هم می ترسیدم. مطمئن بودم باهام دوست نمی شوند. دوست هم نشدیم. با یکی دوتا از پسرهای شر کلاس نقاشی و خمیربازی می کردم. ولی ازشان خوشم نمی آمد. از دخترها که اصلا خوشم نمی آمد. همه شان افاده ای و از کون فیل افتاده بودند. به اعتقاد من دزد هم بودند. هی به هم پز مدادرنگی ها و مداد شمعی هاشان را می دادند. داغ می گذاشتند به زخمم. روز اولی که داشتم می رفتم آمادگی، بابا برام یک جعبه مداد رنگی دوازده تایی خریده بود. جلد خیلی قشنگی هم داشت. آن وقتی که من می رفتم آمادگی، مثه حالا نبود که بچه ها یه خورجین آت و آشغال رنگ رزی داشته باشند و عین خیالشان هم نباشد. من تا قبل شش سالگیم، هرگز مسئولیت نگه داری بیشتر از شش رنگ به دوشم نبود. بعد یک هو یک جبعه دوازده تایی از بهترین رنگ هایی که تا آن وقت دیده بودم توی کیفم بود. بابا بهم تاکید کرد مراقب وسایلم باشم. مامان بهم تاکید کرد مراقب وسایلم باشم. عمه هام بهم تاکید کردند مراقب وسایلم باشم. منم گفتم باشه، بعد رفتم و همان روز اول مداد رنگیم را گم کردم. کل آن جعبه ی نکبتی را گم کردم. با چشم پر از اشک برگشتم خانه. مامان گفت دیگه از مداد رنگی خبری نیست. بابا گفت چطوری کل جعبه را گم کردی؟ توقع داشتند نهایتا یکی دو تا مداد را گم کرده باشم ولی من همش را به باد داده بودم. مامان می دانست یکی از بچه ها جعبه را برداشته. چون روی تک تک مدادها را برچسب زده بود. روی جلد آهنیش هم برچسب اسم و فامیلم بود. مطمئن بود یکی عمدا آن را برداشته. ولی این باعث نشد بهم آسان بگیرد.
هیچی دیگه مجبور بودم تا روز آخر دوره آمادگیم از مداد رنگی های گه ِ کلاسمان استفاده کنم. از این مدادهای کوتاه ایرانی. از آنهایی که رنگ سبزشان آدم را یاد گهواره علی اصغر می اندازد.
کلا هم از دوره آمادگیم خوشم نمی آمد. یه مدت آنقدر گریه کردم تا مامان بلاخره راضی شد موقتا نروم سر کلاس. جشنم بود. تقریبا یک ماه توی خانه ول چرخیدم. با فاطمه بازی می کردم. فاطمه دو سالش بود. دنبالش می دویدم. مامان داد می زد ندو دنبالش می افته سرش می خوره به یه جایی. بعد من با احساس گناه دنبالش می دویدم و هر لحظه منتظر بودم فاطمه با مغز بخورد به لبه در و دیوار. اینقده می ترسیدم که اصلا خوشی آن دویدنه کوفتم می شد. در نهایت صبر مامان بابا تمام شد، باید برمی گشتم بین مداد دزدها.
وقتی برگشتم هیشکی مرا یادش نبود. منم هیشکی را یادم نبود. هیچی دیگه. می دانستم همینه که هست باید باهاش کنار بیام.
شانس هم نداشتم. یک وقتی شد که گفتند گروه سرود. از همه مان تست صدا گرفتند و یک عده ده نفره انتخاب شدند. حالا اصلا هم یادم نیست سروده درباره چی بود، انقلابی بود، جنگی بود، وزرشی بود، حماسی بود یا چی. فقط یادمه یه بابایی بود می آمد بهمان می گفت صدات را اینجوری نکن و آنجوری بکن. نمی دانم وقتی داری می خوانی دستت را گره بزن پشت سرت، سرت را بالا بگیر، نفست را فلان جور بفرست بیرون و از اینها. بعد مجبور بودیم حدود یک ساعت، همان جور میخ بایستیم تمرین کنیم. به نظر من خیلی بیشتر از اینها می رسید. برای همین بعد دو سه هفته خسته شدم، بریدم. رفتم نشستم توی خانه گریه گریه گریه که من نمی خوام توی گروه سرود باشم. مامان بابا عصبانی شدند گفتند به جهنم. بابا رفت با معلمم حرف زد، یک هفته بعد یه جشنی بود توی مرکزمان، که یادم نیست جشن چی بود، گروه نه نفره رفت بالا سرود را اجرا کرد، بعد تازه آن وقت بود که من فهمیدم چه خیطی کرده ام از گروه آمده ام بیرون، چون به همه شان جایزه های حسابی دادند، حسابی هم تشویق شدند، هیچی دیگه، ما هم کلن خیط خیط با دک و دهان کشیده برگشتیم به کانون گرم خانواده که دوست داشتند مرتب بهم یادآوری کنند اگه فقط یک هفته دیگه تحمل کرده بودم، حالا جایزه می گرفتم و من واقعا حس کسی را داشتم که باهاش بازی کثیفی شده باشد. از خودم می پرسیدم چرا هیشکی به من نگفت فقط یه هفته دیگه مونده بود؟
لازم به ذکر است تا پایان دوره دبستانم یکی از چراهای بزرگ زندگیم همین چرا بود.
هیچی دیگه مجبور بودم تا روز آخر دوره آمادگیم از مداد رنگی های گه ِ کلاسمان استفاده کنم. از این مدادهای کوتاه ایرانی. از آنهایی که رنگ سبزشان آدم را یاد گهواره علی اصغر می اندازد.
کلا هم از دوره آمادگیم خوشم نمی آمد. یه مدت آنقدر گریه کردم تا مامان بلاخره راضی شد موقتا نروم سر کلاس. جشنم بود. تقریبا یک ماه توی خانه ول چرخیدم. با فاطمه بازی می کردم. فاطمه دو سالش بود. دنبالش می دویدم. مامان داد می زد ندو دنبالش می افته سرش می خوره به یه جایی. بعد من با احساس گناه دنبالش می دویدم و هر لحظه منتظر بودم فاطمه با مغز بخورد به لبه در و دیوار. اینقده می ترسیدم که اصلا خوشی آن دویدنه کوفتم می شد. در نهایت صبر مامان بابا تمام شد، باید برمی گشتم بین مداد دزدها.
وقتی برگشتم هیشکی مرا یادش نبود. منم هیشکی را یادم نبود. هیچی دیگه. می دانستم همینه که هست باید باهاش کنار بیام.
شانس هم نداشتم. یک وقتی شد که گفتند گروه سرود. از همه مان تست صدا گرفتند و یک عده ده نفره انتخاب شدند. حالا اصلا هم یادم نیست سروده درباره چی بود، انقلابی بود، جنگی بود، وزرشی بود، حماسی بود یا چی. فقط یادمه یه بابایی بود می آمد بهمان می گفت صدات را اینجوری نکن و آنجوری بکن. نمی دانم وقتی داری می خوانی دستت را گره بزن پشت سرت، سرت را بالا بگیر، نفست را فلان جور بفرست بیرون و از اینها. بعد مجبور بودیم حدود یک ساعت، همان جور میخ بایستیم تمرین کنیم. به نظر من خیلی بیشتر از اینها می رسید. برای همین بعد دو سه هفته خسته شدم، بریدم. رفتم نشستم توی خانه گریه گریه گریه که من نمی خوام توی گروه سرود باشم. مامان بابا عصبانی شدند گفتند به جهنم. بابا رفت با معلمم حرف زد، یک هفته بعد یه جشنی بود توی مرکزمان، که یادم نیست جشن چی بود، گروه نه نفره رفت بالا سرود را اجرا کرد، بعد تازه آن وقت بود که من فهمیدم چه خیطی کرده ام از گروه آمده ام بیرون، چون به همه شان جایزه های حسابی دادند، حسابی هم تشویق شدند، هیچی دیگه، ما هم کلن خیط خیط با دک و دهان کشیده برگشتیم به کانون گرم خانواده که دوست داشتند مرتب بهم یادآوری کنند اگه فقط یک هفته دیگه تحمل کرده بودم، حالا جایزه می گرفتم و من واقعا حس کسی را داشتم که باهاش بازی کثیفی شده باشد. از خودم می پرسیدم چرا هیشکی به من نگفت فقط یه هفته دیگه مونده بود؟
لازم به ذکر است تا پایان دوره دبستانم یکی از چراهای بزرگ زندگیم همین چرا بود.
2 comments:
من از کاری که مجبور باشم متنفرم! از سر کلاس نشستن متنفرم، از یه تکرار هر روزه متنفرم
آمادگی اینقدر که فرار کردم و گریه کردم گفتن دیگه نمی خواد بری
دبیرستان با سرویس می رفتم تا دم مدرسه بعد پیاده یک کیلومتر بر می گشتم و تا ظهر یه جا می چریدم واسه خودم!
هنوز واسه تک تک اون ساعتایی که مجبوری یه جا سر کلاس نشستم افسوس می خورم
ما تو مدرسه دخترانه مجال مدرسه نرفتن رو نداشتیم. همه چیز خیلی سفت و سخت چک میشد. ولی منم دو سال اول دبیرستانم رو اگه میتونستم حتما یه جای دیگه پناه میگرفتم
می فهمم چی میگی محمد
Post a Comment