خیلی خندم میگیرد از آدمهایی که ادای هنرمندها را در میآوردند. ادای درد کشیدهها را. ادای آنهایی که خیلی میفهمند، به نظرم این مال آدمهایی است که توی شهرستان بزرگ شدهاند. عقدهای شدهاند. بهشان کم توجه شده. من خودم هم توی شهرستان بزرگ شدم. هنوزم همین جام. بدبختی.
خیال هم نکنید میخوام بگویم من این مدلی نبودهام. فرق داشتهام. اتفاقا منم بودهام. همین الانش وقتی میروم سراغ خاطرات قدیمم، سراغ مزخرفاتی که توی نوجوانیم میگفتم، خیلی خیط میشوم پیش خودم. این را هم بگویم که سالهای نوجوانی من تا بیست و دو سه سالگی ادامه داشت. چون تا همان موقع بالغ نشده بودم. اتفاقا چون آنطوری بودهام، الان همین که ریخت یکی را ببینم میفهمم این آدم دارد ادا در میآورد. دارد بازی میکند. نصف که هیچ، حتی دو تا جمله از تمام مزخرفاتی که میگوید را خودش باور ندارد. خودش نمیفهمد اصلا. چون خودم هم آنطوری بودهام یه روزی. دبیرستان که بودم، رفتم نشستم کتاب فرهنگ اصطلاحات سیاسی را حفظ کردم. یه عالمه از آن اصطلاحات کوفتی را حفظ کرده بودم. که چی؟ که وقتی دارم حرف میزنم بتوانم دست برنده را داشته باشم. بتوانم از پس بحثهای بی فایده سیاسی بر بیایم. منتهی بعد کنکور داستان عوض شد. رشته ادبیات فارسی قبول شدم. یعنی کل آن اصطلاحاتی که آنهمه زور زده بودم حفظ کنم، هیچی به هیچی. عوضش دوستام رفتند علوم سیاسی خواندند. من اولش کلی احساس بدبختی و خواری میکردم. به خصوص وقتی میآمدند از رشتهشان تعریف میکردند، از واحدهای درسیشان، من خیلی میرفتم تو لب. به خودم میگفتم شت، عجب رشتهی آشغال بیفایدهای دارم. برای من این همان مرحلهای بود که داشتم عقدهای میشدم. بعد مدتی که آنهمه احساس سرخوردگی کردم، کمکم با لاک دفاعی آشنا شدم. شروع کردم به نشخوار به این نظریه که اساسا هنر، به خصوص ادبیات، بیشتر از هر حوزه دیگری لایق توجه است. متعاقبا سایر حوزهها، بیارزش، سطحی و احمقانه هستند. گرفتار نوعی تبختر شده بودم که تازه در بهترین حالت هیچ ربطی هم به من نداشت. یعنی همان منی که آنطور درباره ارزش بیرقیب ادبیات سخنرانیهای غرا میکردم، ور ور ور، حرف میزدم و خودم را محق میدانستم که هر چیزی را جز هنر، مسخره کنم، همان آدم، که بنده باشم، در زندگیم یک اثر ده صفحهای هم خلق نکرده بودم و اگر هم کرده باشم، چیزی که خلق کرده بودم ارزش تاخت زدن با یک ظرف حلیم را هم نداشت.
ولی اینها را که نمیدانستم. فکر میکردم همین که از اصالت هنر حرف بزنم داخل دایره چیز فهمها شدهام حتما. خیلی باشعور، خیلی فهمیده، خیلی با کلاس و عمیق، اصلا بگو مقعر. یک همچو دلقک مسخرهای بودم. یک حرفهایی میزدم، خودم الان از یادآوری دوبارهشان، غشغش به خنده میافتم. خدا شاهده خیلی پرت و پلا میگفتم. فقط حفظ میکردم و پس میدادم. مثه همه آنهایی که امروز برای بقیه قیافه میگیرند که یعنی خیلی میفهمند. بعد افتاده بودم بین یک جماعت جوگیر بیچاره شهرستانی دیگه مثل خودم. حالا اینکه میگویم شهرستانی منظور این نیست که روبروی تهران باشد. از نظر مغزی میگویم شهرستانی. چون کلمه دیگری پیدا نمیکنم. شهرستانی، آدمی است که عظمت مغزش یه حدی دارد. عظمت روحش یه حدی دارد. عظمت محبوبیتش یه حدی دارد و آن حد را تاریخ و جغرافیا بهش تحمیل کرده و آن حد اتفاقا خیلی خیلی محدود است. من به این آدم میگویم شهرستانی.
حالا بماند. در آن دوره شرمآور من رفتم نشستم و این بار مشتی اصطلاح هنری حفظ کردم. البته که اینبار بیشتر تلاش کردم و واقعا هم کارم در حفظ کردن و پس دادن بد نبود. یعنی هر چی که فکرش را بکنید. از مکتبهای نقاشی بگیر برو تا هنر نمایش و ساختارشکنی قالبهای ادبی و کوفت و زهرمار. به یه اعتبار هر چی دم دستم می رسید. از آن دوره زندگیم چیزی که خاطرم مانده رودهدرازیهای فخرفروشانه و احمقانه است. نهایت سفاهت نوجوانی همین هاست به خیالم.
اینقده از به خاظر آوردن آن روزها شرم دارم که مدتها نمیخواستم راجع بهش حرفی بزنم منتهی من از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم اینقد چرت و پرت نگم. با خودم و با دوستام روراست باشم. به اعتباری خفه خون بگیرم و سعی کنم به جای این مزخرفات فرد مفیدی برای مملکتم باشم. به خصوص که با آدمهای خیلی خاصی آشنا شدم. آدمهای واقعا مفید. مثلا سر جوزف ویلیام بازالگت که شبکه فاضلاب شهری لندن را بین سالهای 1859 تا 1865 میلای ساخت. نتیجهاش؟ پالایش شهر لندن از مرض وبا و آنطور که در تاریخ آمده، از بوی متعفنی که در اثر جاری شدن فاضلاب شهری در تمام لندن پراکنده شده بود و کسی را یارای نفس کشیدن نبود.
این آدم در تمام زندگیش سگ دو زد و همیشه حرف حساب زد. برای جامعه زمان خودش مفید بود و هرگز هم آنجور که ما شهرستانیها قیافه میگیریم قیافه نگرفت. راستش را بخواهید وقتش را نداشت.
طبعا افراد دیگهای هم بودهاند که مرا وادار به تواضع کردهاند. منتهی من به همین جناب بازالگت اکتفا میکنم. آدمهایی که سراسر زندگیشان تلاش برای ساختن دنیایی بهتر بوده. که از بین کثافتها نقب زدهاند به یک جامعه پاکتر، خوشبوتر و سالمتر. دیدم که بعله، ولی ما شهرستانیها اینطوری نیستیم. مشتی کلیات پرطمطراق انتزاعی سر هم میکنیم که خودمان را داخل آدم کنیم و هنوز هم هیچی نیستیم. هههه.
همه اینها را نوشتم که فقط بگم، شومایی که حالا داری برای من تیاتر بازی میکنی که یعنی مثلا خیلی عمیقی، ببین عمیق، من خودم آن راهی را که حالا تو داری مثه کرم خاکی، طی میکنی، یه وقتی مثه موجوات خیلی سریعتری طی کردهام. من چون خودم روزی بازی کردهام، طبیعی است که حالا خندم بگیرد، مثلا از جدی بودنت در توهین به خودت به عنوان یک موجود بیچاره شهرستانی، از اعتباری که برای خودت قائلی، و فکر میکنی خیلی چیز شاخصی است. متاسفانه من از خواندن و شنیدن داستان زندگی و تلاش افرادی مثل بازالگت، لذت می برم. بنابراین کمتر تحت تاثیر پر و پاچه آدمهای حقیرتر قرار میگیرم.
خیال هم نکنید میخوام بگویم من این مدلی نبودهام. فرق داشتهام. اتفاقا منم بودهام. همین الانش وقتی میروم سراغ خاطرات قدیمم، سراغ مزخرفاتی که توی نوجوانیم میگفتم، خیلی خیط میشوم پیش خودم. این را هم بگویم که سالهای نوجوانی من تا بیست و دو سه سالگی ادامه داشت. چون تا همان موقع بالغ نشده بودم. اتفاقا چون آنطوری بودهام، الان همین که ریخت یکی را ببینم میفهمم این آدم دارد ادا در میآورد. دارد بازی میکند. نصف که هیچ، حتی دو تا جمله از تمام مزخرفاتی که میگوید را خودش باور ندارد. خودش نمیفهمد اصلا. چون خودم هم آنطوری بودهام یه روزی. دبیرستان که بودم، رفتم نشستم کتاب فرهنگ اصطلاحات سیاسی را حفظ کردم. یه عالمه از آن اصطلاحات کوفتی را حفظ کرده بودم. که چی؟ که وقتی دارم حرف میزنم بتوانم دست برنده را داشته باشم. بتوانم از پس بحثهای بی فایده سیاسی بر بیایم. منتهی بعد کنکور داستان عوض شد. رشته ادبیات فارسی قبول شدم. یعنی کل آن اصطلاحاتی که آنهمه زور زده بودم حفظ کنم، هیچی به هیچی. عوضش دوستام رفتند علوم سیاسی خواندند. من اولش کلی احساس بدبختی و خواری میکردم. به خصوص وقتی میآمدند از رشتهشان تعریف میکردند، از واحدهای درسیشان، من خیلی میرفتم تو لب. به خودم میگفتم شت، عجب رشتهی آشغال بیفایدهای دارم. برای من این همان مرحلهای بود که داشتم عقدهای میشدم. بعد مدتی که آنهمه احساس سرخوردگی کردم، کمکم با لاک دفاعی آشنا شدم. شروع کردم به نشخوار به این نظریه که اساسا هنر، به خصوص ادبیات، بیشتر از هر حوزه دیگری لایق توجه است. متعاقبا سایر حوزهها، بیارزش، سطحی و احمقانه هستند. گرفتار نوعی تبختر شده بودم که تازه در بهترین حالت هیچ ربطی هم به من نداشت. یعنی همان منی که آنطور درباره ارزش بیرقیب ادبیات سخنرانیهای غرا میکردم، ور ور ور، حرف میزدم و خودم را محق میدانستم که هر چیزی را جز هنر، مسخره کنم، همان آدم، که بنده باشم، در زندگیم یک اثر ده صفحهای هم خلق نکرده بودم و اگر هم کرده باشم، چیزی که خلق کرده بودم ارزش تاخت زدن با یک ظرف حلیم را هم نداشت.
ولی اینها را که نمیدانستم. فکر میکردم همین که از اصالت هنر حرف بزنم داخل دایره چیز فهمها شدهام حتما. خیلی باشعور، خیلی فهمیده، خیلی با کلاس و عمیق، اصلا بگو مقعر. یک همچو دلقک مسخرهای بودم. یک حرفهایی میزدم، خودم الان از یادآوری دوبارهشان، غشغش به خنده میافتم. خدا شاهده خیلی پرت و پلا میگفتم. فقط حفظ میکردم و پس میدادم. مثه همه آنهایی که امروز برای بقیه قیافه میگیرند که یعنی خیلی میفهمند. بعد افتاده بودم بین یک جماعت جوگیر بیچاره شهرستانی دیگه مثل خودم. حالا اینکه میگویم شهرستانی منظور این نیست که روبروی تهران باشد. از نظر مغزی میگویم شهرستانی. چون کلمه دیگری پیدا نمیکنم. شهرستانی، آدمی است که عظمت مغزش یه حدی دارد. عظمت روحش یه حدی دارد. عظمت محبوبیتش یه حدی دارد و آن حد را تاریخ و جغرافیا بهش تحمیل کرده و آن حد اتفاقا خیلی خیلی محدود است. من به این آدم میگویم شهرستانی.
حالا بماند. در آن دوره شرمآور من رفتم نشستم و این بار مشتی اصطلاح هنری حفظ کردم. البته که اینبار بیشتر تلاش کردم و واقعا هم کارم در حفظ کردن و پس دادن بد نبود. یعنی هر چی که فکرش را بکنید. از مکتبهای نقاشی بگیر برو تا هنر نمایش و ساختارشکنی قالبهای ادبی و کوفت و زهرمار. به یه اعتبار هر چی دم دستم می رسید. از آن دوره زندگیم چیزی که خاطرم مانده رودهدرازیهای فخرفروشانه و احمقانه است. نهایت سفاهت نوجوانی همین هاست به خیالم.
اینقده از به خاظر آوردن آن روزها شرم دارم که مدتها نمیخواستم راجع بهش حرفی بزنم منتهی من از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم اینقد چرت و پرت نگم. با خودم و با دوستام روراست باشم. به اعتباری خفه خون بگیرم و سعی کنم به جای این مزخرفات فرد مفیدی برای مملکتم باشم. به خصوص که با آدمهای خیلی خاصی آشنا شدم. آدمهای واقعا مفید. مثلا سر جوزف ویلیام بازالگت که شبکه فاضلاب شهری لندن را بین سالهای 1859 تا 1865 میلای ساخت. نتیجهاش؟ پالایش شهر لندن از مرض وبا و آنطور که در تاریخ آمده، از بوی متعفنی که در اثر جاری شدن فاضلاب شهری در تمام لندن پراکنده شده بود و کسی را یارای نفس کشیدن نبود.
این آدم در تمام زندگیش سگ دو زد و همیشه حرف حساب زد. برای جامعه زمان خودش مفید بود و هرگز هم آنجور که ما شهرستانیها قیافه میگیریم قیافه نگرفت. راستش را بخواهید وقتش را نداشت.
طبعا افراد دیگهای هم بودهاند که مرا وادار به تواضع کردهاند. منتهی من به همین جناب بازالگت اکتفا میکنم. آدمهایی که سراسر زندگیشان تلاش برای ساختن دنیایی بهتر بوده. که از بین کثافتها نقب زدهاند به یک جامعه پاکتر، خوشبوتر و سالمتر. دیدم که بعله، ولی ما شهرستانیها اینطوری نیستیم. مشتی کلیات پرطمطراق انتزاعی سر هم میکنیم که خودمان را داخل آدم کنیم و هنوز هم هیچی نیستیم. هههه.
همه اینها را نوشتم که فقط بگم، شومایی که حالا داری برای من تیاتر بازی میکنی که یعنی مثلا خیلی عمیقی، ببین عمیق، من خودم آن راهی را که حالا تو داری مثه کرم خاکی، طی میکنی، یه وقتی مثه موجوات خیلی سریعتری طی کردهام. من چون خودم روزی بازی کردهام، طبیعی است که حالا خندم بگیرد، مثلا از جدی بودنت در توهین به خودت به عنوان یک موجود بیچاره شهرستانی، از اعتباری که برای خودت قائلی، و فکر میکنی خیلی چیز شاخصی است. متاسفانه من از خواندن و شنیدن داستان زندگی و تلاش افرادی مثل بازالگت، لذت می برم. بنابراین کمتر تحت تاثیر پر و پاچه آدمهای حقیرتر قرار میگیرم.
4 comments:
آب طلا بیارین
عزیز واقعا من شخصا تحت تاثیر اراجیف شما قرار گرفتم و متحییر شدم که واقعا هنوز افراد خودزن و دیگر منتحر کنی (بروزن انتحار)وجود دارند که روز به روز در حال از نوع زاده شدن هستند و محل تولدشون رو هنوز در شناسنامه خالی گذاشتن،به نظر من شخص شما نیاز به پیدا کردن شخصیت سازنده دیگری همچون آقای Joseph Bazalgette دارید.تا ذهن شما را فاضلاب کشی کنه یا ببخشید شهرکشی کنه و یا اصن بنای،نجاری،معلمی چیزی که خط کشی های ذهنیتو پاک کنه.اگه مرحمت بفرماید من شخصا تحت اسم "سِر شَرزف باگت" نقش این آدم "خاص" و"واقعا مفید" رو حاضرم اجرا کنم.
پ.ن:یا حداقل اگر محل سکونتتون رو بگید در محل شخص مورد نظر رو تحویل بگیرید.
اون قسمت تاخت زدن با حلیم رو که خوندم زدم زیر خنده
هنوزم دارم بهش می خندم
خیلی خوب نوشته بودی موثق
من به عنوان یک تهرانی می گم که اتفاقا من هم شهرستانی بودم و نه تنها این، بلکه حتی جنمش رو نداشتم برم اون چهارتا اصطلاحی رو که تو حفظ کردی رو هم حفظ کنم
Post a Comment