حالا اینهایی که مینویسم چیز خاصی نیستها، یعنی از روی علم و حکمت نیست. بخواهم دسته بندیش بکنم، می رود توی دسته مکاشفات و تجربهها. هیچ قصدی ندارم که بار علمی بهش بدهم. اینقدر فروتنم.
راستش نمیدانم شما یادتان هست یا نه؟ ولی یه زمانی باباها و عموها مسئول عکس گرفتن از بچههای خانواده بودند. با یه دوربین یاشیکای معمولی هرجا گیرمان میآوردند سیخ نگهمان میداشتند چق چق، ثبت لحظه میکردند. بعد اصلا مهم نبود ما در چه وضعیت ترسناکی بودیم. با لباسهای روغنی یا موهای درهم، شلوارهای کشی یا چکمههای گلی، مهم که نبود اصلا. فقط همین که عکس تار نباشد براشان کافی بود. فکر هم میکردند چی گرفتهاند.
بعد یک وقتهایی هم بود مامانها دست به کار میشدند. یعنی وقتیکه دیگه هیشکی نبود یا حالش را نداشت، آن وقت بود که دوربین میافتاد دست مامانها. همینطوری شاتر بدبخت صدا میداد. معلوم هم نبود که چرا؟ آخه چرا؟ از چی؟ چطور؟ بعد عکس که میآمد بیرون فقط سه چهارم ما توی تصویر بود. حتی نصف. گاهی حتی نصف ِ نصف ِ ما. عکس هم، اغلب تیره و تار. بعد باباها و عموها احساس غرور و قدرت میکردند. میگفتند این چیه دیگه؟ مامانها هم غصه میخوردند. احساس سرخوردگی و شکست میکردند. اعتراف میکردند هیشکی مثه باباها و عموها که عکس نمیگیرد.
گاهی هم بود که همه چیز بورژوایی برگزار میشد. منظورم عکسهای آتلیه است. با گردنهای کشیده، رو به دوربین. تنهای که به صورت اریب عرض کادر را پوشانده بود. لبخندهای کودکانه. چشمهای خندان. چشمهای ترسیده. اشکها، بغضها، لبهای ورچیده، نگاه ملتمسانه به مادر ِ ایستاده پشت دوربین. دهانهای باز، صدای فریادهایی که توی عکس خفه شده بود، سرهایی که مبارزهجویانه به عقب خم بود. پس زمینه خاکستری.
اینطوری بود. همه چی حساب داشت کتاب داشت. بلی. مامانهای ما میدانستند نباید بزنند حلقه فیلم را حرام کند. باباها و عموهای ما میدانستند لباس روغنی مهم نیست. مهم تار نبودن عکس بود. توی آتلیه از این خبرها نبود که. تدیبرهای غول پیکر و پسزمینههای فانتزی و عکاسهای خوشاخلاق معنی نداشتند. حالا میگید چه بد؟ نخیر. خیلی هم خوب بود.
والا من امروز عکسهای دخترداییم را میبینم آلارم میدهم. گفتیم شکاف نسلی. خوب باشه. شکاف نیم متر، یک متر، فوقش دیگه یک متر ونیم. خوب سوال من اینه که بچه سه ساله چرا باید توی آتلیه ژست عروس دومادی بگیره؟ بعد بچه سه ساله برقلب واسه چشه؟ بچه شش ساله بابلیس کنه؟ چشمهاش را شهلا کنه برای عکاس؟ حالا زهره ترک نخواستیم بشه. پیشکش.
به من میگه عمه، عکسم فتوشاپ نداره، خوب نشده! جلل الخالق.
من میگم ما داریم بچههای مریض میسازیم. بچههایی که تصویری که از خودشان و دنیای اطرافشان دارند زیادی ادیت شده است. بچههای بزک کرده. بچههایی که میترسند با خود واقعیشان تنها بمانند. خوب چرا اینجوری میکنید؟ چرا اینقدر رنگ و وارنگشان میکنید؟ این کارها که باعث نمیشه تصویری که باباها و عموهایمان از ما گرفتهاند اصلاح بشه.
اینقدر نترسید. متعاقبا اینقدر بچهها را نترسانید.
گاهی یه عکسهایی با لباسهای روغنی و دماغهایی آویزان ازشان بگیرید. بگذارید گاهی به خودشان و چیزی که هستند بخندند.
مامانهای ما همش میگفتند: اصا چه معنی داره.
خیر سرتان گاهی، لااقل گاهی، از این جمله منحوس استفاده کنید.
راستش نمیدانم شما یادتان هست یا نه؟ ولی یه زمانی باباها و عموها مسئول عکس گرفتن از بچههای خانواده بودند. با یه دوربین یاشیکای معمولی هرجا گیرمان میآوردند سیخ نگهمان میداشتند چق چق، ثبت لحظه میکردند. بعد اصلا مهم نبود ما در چه وضعیت ترسناکی بودیم. با لباسهای روغنی یا موهای درهم، شلوارهای کشی یا چکمههای گلی، مهم که نبود اصلا. فقط همین که عکس تار نباشد براشان کافی بود. فکر هم میکردند چی گرفتهاند.
بعد یک وقتهایی هم بود مامانها دست به کار میشدند. یعنی وقتیکه دیگه هیشکی نبود یا حالش را نداشت، آن وقت بود که دوربین میافتاد دست مامانها. همینطوری شاتر بدبخت صدا میداد. معلوم هم نبود که چرا؟ آخه چرا؟ از چی؟ چطور؟ بعد عکس که میآمد بیرون فقط سه چهارم ما توی تصویر بود. حتی نصف. گاهی حتی نصف ِ نصف ِ ما. عکس هم، اغلب تیره و تار. بعد باباها و عموها احساس غرور و قدرت میکردند. میگفتند این چیه دیگه؟ مامانها هم غصه میخوردند. احساس سرخوردگی و شکست میکردند. اعتراف میکردند هیشکی مثه باباها و عموها که عکس نمیگیرد.
گاهی هم بود که همه چیز بورژوایی برگزار میشد. منظورم عکسهای آتلیه است. با گردنهای کشیده، رو به دوربین. تنهای که به صورت اریب عرض کادر را پوشانده بود. لبخندهای کودکانه. چشمهای خندان. چشمهای ترسیده. اشکها، بغضها، لبهای ورچیده، نگاه ملتمسانه به مادر ِ ایستاده پشت دوربین. دهانهای باز، صدای فریادهایی که توی عکس خفه شده بود، سرهایی که مبارزهجویانه به عقب خم بود. پس زمینه خاکستری.
اینطوری بود. همه چی حساب داشت کتاب داشت. بلی. مامانهای ما میدانستند نباید بزنند حلقه فیلم را حرام کند. باباها و عموهای ما میدانستند لباس روغنی مهم نیست. مهم تار نبودن عکس بود. توی آتلیه از این خبرها نبود که. تدیبرهای غول پیکر و پسزمینههای فانتزی و عکاسهای خوشاخلاق معنی نداشتند. حالا میگید چه بد؟ نخیر. خیلی هم خوب بود.
والا من امروز عکسهای دخترداییم را میبینم آلارم میدهم. گفتیم شکاف نسلی. خوب باشه. شکاف نیم متر، یک متر، فوقش دیگه یک متر ونیم. خوب سوال من اینه که بچه سه ساله چرا باید توی آتلیه ژست عروس دومادی بگیره؟ بعد بچه سه ساله برقلب واسه چشه؟ بچه شش ساله بابلیس کنه؟ چشمهاش را شهلا کنه برای عکاس؟ حالا زهره ترک نخواستیم بشه. پیشکش.
به من میگه عمه، عکسم فتوشاپ نداره، خوب نشده! جلل الخالق.
من میگم ما داریم بچههای مریض میسازیم. بچههایی که تصویری که از خودشان و دنیای اطرافشان دارند زیادی ادیت شده است. بچههای بزک کرده. بچههایی که میترسند با خود واقعیشان تنها بمانند. خوب چرا اینجوری میکنید؟ چرا اینقدر رنگ و وارنگشان میکنید؟ این کارها که باعث نمیشه تصویری که باباها و عموهایمان از ما گرفتهاند اصلاح بشه.
اینقدر نترسید. متعاقبا اینقدر بچهها را نترسانید.
گاهی یه عکسهایی با لباسهای روغنی و دماغهایی آویزان ازشان بگیرید. بگذارید گاهی به خودشان و چیزی که هستند بخندند.
مامانهای ما همش میگفتند: اصا چه معنی داره.
خیر سرتان گاهی، لااقل گاهی، از این جمله منحوس استفاده کنید.
1 comment:
پوففففف
درد مشترک
Post a Comment