ده یازده ساله بودم. تمام سالهای دبستانم را توی مدرسه شاهد سپری کرده بودم و مصرانه باورم این بود که شهادت شهد و شربت است. روزی که فهمیدم اینطور نیست واقعا شوکه شدم. وقتی بود که یکی از دوستهای بابام را دیدم. در جبهه شیمیایی شده بود. صراحتی که توی حرفهاش بود عمیقا مرا ترساند. هرچند مخاطبش من نبودم. اما به هر حال کار خودش را کرد. مشخصا اولین مواجهه من با شکافی بود، میان آنچه به من آموخته بودند و آنچه خودم میآموختم.
چندین سال طول کشید تا به یک چهارچوب شخصی از ارزشها برسم. شبیه پوستاندازی بود.
اگه دوست بابام زنده مانده بود دوست داشتم این عکس را بهش هدیه کنم.
مطمئنم گریه میکرد.
چندین سال طول کشید تا به یک چهارچوب شخصی از ارزشها برسم. شبیه پوستاندازی بود.
اگه دوست بابام زنده مانده بود دوست داشتم این عکس را بهش هدیه کنم.
مطمئنم گریه میکرد.
1 comment:
Sokhtiim
Hassan
Post a Comment