Monday, March 31, 2014

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

چیزی که در مورد خودم دوست دارم و بهش می‌نازم، این است که ذاتا آدمی نیستم که زیاد بهش خوش بگذرد. برای همین اهل گشت و گذار و در و دشت و عروسی و روبوسی و دور هم نشستن و گل گفتن  گل شنفتن و کباب زدن و تخته نرد و سینما و رستوران و بازار و غیره نیستم. تقریبا آدم زهرماری‌ای هستم که خیلی دل‌رحم است. پاشنه آشیلم هم همین است. اینکه دوست ندارم هیشکی ازم ناراحت شود. برای همین وقت‌هایی را که ناچارم با آدم‌های خوش‌گذران سر کنم، خیلی بیشتر از آنکه لایقش باشم زندگی برام جهنم می‌شود. باید زورکی لبخندم را حفظ کنم و وانمود کنم که خیلی دارم لذت می‌برم. حال آنکه اینطور مواقع، آنچه واقعا دلم می‌خواهد این است که موهام را پریشان کنم و در حالی که با همه توانم فریاد می‌کشم، سر به کوه و بیابان بگذارم. ذاتا هم این مدلی‌ام. اینطور نیست که خودم را آموزش داده باشم یا در اثر مراقبه به این وضعیت نکبت‌بار رسیده باشم. از همان بچگی‌م، یکی از سخت‌ترین ایام زندگی‌م سیزده به در‌ها و مسافرت‌های دسته‌جمعی و عروسی‌ها بود. همیشه همه سعی‌ام را می‌کردم که در این مواقع یا دل درد بگیرم یا سرما بخورم و بگیرم توی خانه تخت بخوابم. یا اصلا الکی وقتم را بکشم، جای اینکه بروم و مجبور باشم به صدای زنان و مردان خوش‌گذران فامیل گوش بدهم. هنوز هم در همین مرحله‌ی نفرت قطعی از این دست مسائل مانده‌ام. حتی یک گام هم پیشرفت احساسی نداشته‌ام، و آنچه قضیه را بیخ‌دارتر می‌کند این است که از این کناره‌گیری‌ها لذت هم می‌برم. برای همین هم هیچ امیدی به اصلاح این وضعیت ندارم. من این مشخصه را در خودم دوست دارم. برای همین هنوز هم، هرگز در هیچ مسافرت دسته‌جمعی، آنجا که اختیار با خودم باشد حاضر نمی‌شوم. به  هیچ جشن عروسی نمی‌روم، مگر اینکه مطمئن باشم نرفتن‌ام قطعا باعث کدورت و رنجش خواهد شد. از همنشینی با هیچ آدمی بیشتر از دو یا سه ساعت نمی‌توانم لذت ببرم، مگر آنکه یکی از اعضای خانواده‌م باشد. معمولا فقط وقتی سفر می‌روم که قصد تجدید خاطره با مکانی را داشته باشم که قبلا آنجا رفته‌ام و دوستش داشته‌ام، از سفرهای تفریحی نفرت دارم، فقط از همسفر شدن با بهزاد و فاطمه لذت می‌برم. سفر با مامان و بابام را هم بنا به دلایل دیگری دوست دارم. آدم‌های خوش‌گذران عصبی‌م می‌کنند. مدام توی کله‌‌م از خودم می‌پرسم چطور می‌توانند اینهمه الکی بخندند؟ به نظرم شبیه این می‌ماند که آدم یه کلیدی را توی مغزش خاموش کرده باشد و در نتیجه بتواند از هر آنچه پیش میاید لذت ببرد. از بوی کباب، از صدای زیاد بلندگو توی مراسم عروسی، از رقص‌های زننده، از سلام و علیک‌های فریبکارانه، از شوخی‌ها و جک‌های توهین‌آمیز، از حرف‌های کسل‌کننده‌ راجع به ماشین شاسی‌بلند فلانی یا لباس کار شده با سنگِ بهمانی…. ذله می‌شوم از اینهمه جفنگ. از این همه پوچی. توی خانه بمانم هم، شاید وقتم را باز به پوچی تلف کنم، ولی لااقل مجبور نیستم بابت اینهمه پوچی لبخند بزنم. می‌توانم بنشینم گریه کنم، یا غر بزنم، یا اصلا زل بزنم به دیوار. لازم نیست دندان قروچه کنم و توی مغزم مدام به روبروییم نهیب بزنم که اه خفه دیگه، اه اینقدر زر نزن، اه ولم کن.

یادمه رفته بودیم عروسی دایی بابام. گمانم هفت یا هشت سالم بود. عروسی توی یک محله قدیمی برگزار می‌شد. همه دخترها با پیراهن‌های ساتن‌ و پفی‌شان مثل مگس دور عروس می‌چرخیدند. از آنجایی که خیلی بچه‌ی انی بودم، حاضر نشده بودم پیراهنی را که مامانم از ته دل دوستش داشت، بپوشم. مامان هم خیلی شکار شده بود. یادمه از سر لجش فاطمه را برداشت و برد عروسی. با یکی از همان لباس‌های شبیه کیک خامه‌ای دخترانه. مرا نبرد. گفت که با بابا بیایم. چشم دیدنم را نداشت. منم هیچ علاقه‌ای نداشتم توی آن جشن کذایی شرکت کنم. خوشحال و خندان در غیاب مامان یه عالمه ماریو بازی کردم و آنقدر شربت ویمبتو خوردم که می‌توانستم با مثانه‌م فوتبال بزنم. بعد بابا آمد و دقیقا همانجوری بهم لباس پوشاند که مامانم تاکید کرده بود، نپوشاند: یک سارافون شلواری ساده با یک تی‌شرت قرمز. در نهایت وقاحت هم، کتانی‌ ته سبزم را پوشیدم. رفتیم عروسی و مامان چیزی نمانده بود از زور خجالت پس بیفتد و زن‌های فامیل همه یک چیزی بارم کردند و دخترهای فامیل به چشم پهن به من نگاه کردند، اما من آنقدر از وضعیتم راضی بودم که هنوزم ته نشین رضایت آن روز را می‌توانم در خودم احساس کنم. حتی موقع یادآوریش لبخند می‌زنم. یک حس آزادی از همه آن جفنگیات دست  پاگیر بود که فقط متعلق به من بود. می‌توانستم برخلاف همه دخترهای توی عروسی شلنگ و تخته بیندازم و نوشابه‌های تو بوجی پر از آب و یخ را با دست بردارم و با شیشه سر بکشم.
یادمه وقتی مامان حواسش بهم نبود، توی حیاط دردندشت پشت خانه، یک تکه چوب نسبتا محکم پیدا کردم، و شروع کردم به شمشیربازی با درخت. کشتن ِ ملخ‌های فضایی و فرو رفتن در نقش هایدی. این در حالی بود که توی مجلس داشتند کف دست و پای عروس و داماد را حنا می‌گذاشتند و به همه دختربچه‌های فامیل یکی یه دانه دستمال رنگی پولک‌کاری داده بودند. چیزی که به نظر من همیشه زننده ‌می‌رسید. حالا من آن موقع داشتم چکار می‌کردم، بر روی کوه‌های آلپ گله‌ی گوسفند‌های سفید را به همراه عشق سالهای کودکیم، پیتر، به سمت آغل هدایت می‌کردم.
می‌خواهم بگویم بعضی از آدم‌ها هستند که ترجیح می‌دهند توی مغزشان بهشان خوش بگذرد و از اول هم، اینطوری هستند. بعضی آدم‌ها هستند که زندگی در داستان‌ها را دوست دارند. دوست دارند غیب شوند و از یه جهان دیگه سر در بیاورند. از چیزهای واقعی لذت نمی‌برند. به نظرشان چیزهای واقعی باشکوه نیستند. واقعیت برایشان یا کسل‌کننده است یا ترسناک. ترجیح می‌دهند به مرغ‌های ماهی‌خوار خیره شوند و آدم‌های دور و برشان را نبینند.

No comments: