یک دانه گنجشک کوچولو آمده بود توی راه پله. نمیدانمم از کدام سوارخی خودش را کشیده بود تو. چون پنجرههای راه پله بسته بود. من توی خانه نشسته بودم و داشتم مطالعه میکردم. یکباره صدای بال بال زدن و کوبیده شدن چیزی به در و دیوار آمد. صدای جیغهای کوچولوی عاجزانه. نه یکی، چند تا جیغ همزمان. تنها بودم یه خورده هم اینطور مواقع میترسم به طور معمول زیاد از اینکه پرندهها کنار گوشم بال بال بزنند خوشم نمیآید. ترسان و لرزان رفتم توی راهرو. دیدم یک گنجشک کوچک داره خودش را به شدت به شیشه و دیوار میکوبد و جیغ میکشد. گنجشک دیگری هم از بیرون خودش را به شیشه میکوبید. هم خندهم گرفت هم خیلی دلم شکست. از این جهت خندهم گرفت که آن پدرسوختهی پشت شیشه، باید به این یکی دلداری میداد. نه اینکه همچه جیغهای وحشتناکی بکشد. این بیچاره به قدر کافی خودش داشت زهرهترک میشد. ولی خیلی هم صحنهی غمانگیزی بود چون یاد یک داستان دیگه افتادم. یک باره یادم افتاد به گنجشکی که لب ساحل بندرلنگه دیده بودم. باد شدیدی میآمد و همه قایقها توی حوضچه پهلو گرفته بودند. من ایستاده بودم و داشتم مرغهای دریایی را تماشا میکردم که روی باد سوار میشدند و ناگهان بالهاشان را جمع میکردند و با زاویه نود درجه، مثل اژدر به طرف آب هجوم میبردند. گنجشکها ولی به این خوششانسی نبودند. باد ناگهانی غافلگیرشان کرده بود. هر جور شده بالاتر از سطح آب باید پرواز میکردند. بعد یکیشان یک دفعه به یک توده هوایی خیلی شدید برخورد کرد. عین کسی که کشیده بخورد. افتاد توی آب. آب دریا شور است. سنگین است. شروع کرد به بال بال زدن. میخواست خودش را بکشد بیرون. ولی بالهاش خیلی سنگین بود. نتوانست. اینطور مواقع غریزه احتمالا فرمان به چنگ زدن به هر چیزی میدهد که روی آب است. رفت سمت یک قایق قرمز که توش یک پرچم سیاه وصل بود. قایق ولی خیلی بلندتر از آن است که یک گنجشک بتواند با بال خیس بپرد تویش. پرید. به نیمهی بلندی قایق نرسیده دوباره افتاد توی آب، پرید، افتاد، پرید افتاد بعد یکباره کشیده شد زیر قایق، تمام شد. خفه شده بود. جنازهی کوچولوش به یک دقیقه نکشید که آمد روی آب، با بالهای باز. سر کوچکش توی آب شور، من مثل چی حالم بد شد. حس کردم مرگ همینجور باید باشد. در حالی که داری سخت تلاش میکنی که زنده بمانی تو رو میکشاند زیر قایق سنگین قرمز.
ولی خوب، این یکی گنجشک را دایی نجات داد. قبل اینکه آنقدر خودش را محکم به دیوار بزند که از هوش برود.
ولی خوب، این یکی گنجشک را دایی نجات داد. قبل اینکه آنقدر خودش را محکم به دیوار بزند که از هوش برود.
1 comment:
https://plus.google.com/+MohammadMoeini/posts/bWPgvoBAJaZ
Post a Comment