من اسمش را عوض کردهام و اینجا مینویسم سیما. چون که نمیخواهم فردا روزی که این نوشته را خواند، ضربه روحی شدیدی بخورد. چون از این آدمهایی است که همیشه در آستانه شکستهای احساسی شدید است. اصلا موضوع این پست هم همین وضعیت اسفناک حال اوست.
سیما دختر واقعا خوبی است. اصلا خوبی را تمام کرده. یعنی اگه خوبی یک جاده باشد، سیما مثل من اول جاده استپ نکرده، یا شبیه به خیلی از آدمهای دیگه وسط جاده هم نیست. دقیقا ته ته جاده خوبی است. جایی که دیگه خوبی تمام میشود. مشکلش هم از نظر من همینه. اینقدر خوب است که آدم را یاد فیلمهای آبکی صدا و سیما میاندازد. حتی شبیه قدیسها هم خوب نیست. خوبیش از قماش خوبی موجودات مفلوک و بدبخت است.
من واقعا هیچ تصوری راجع به اینکه ما برای اولین بار چطور با هم دوست شدیم و بعد چطور اینهمه هم با هم دوست ماندیم ندارم. فکر میکنم علتش خویشتنداری مداوم من توی این رابطه و قدرت تطبیقپذیری مطلق و فلاکتبار او باشد.
وضعیت سیما از نظر من ترسناک است. او همیشه آماده مصادف شدن با ضربات روحی شدید است. اگه کسی بهش بگوید پخ، مینشیند و سه هفته تمام هم گریه میکند و هم مدام از خودش، از دوستانش و از پرودگار میپرسد که چطور به چنین نقطهای رسیده. توی چنان محیط خانوادگی ایزولهای بزرگ شده، چنان از هر چیزی که ذرهای غش و هزل درش است دور بوده، چنان آغشته به تصویر ذهنی دختر خوب است، و چنان راجع به هر چیزی ترسانده شده، که آدم واقعا به حالش تاسف میخورد.
ناراحت کنندهترین قسمت روانی او، وضعیت او در جمع است. همیشه توی هر جمعی، فرقی ندارد چه جمعی باشد، در حاشیه قرار دارد. چنان ساکت و ساکن مینشیند که آدم تصور میکند ممکن است مرده باشد. توی هیچ گفتگویی که بیشتر از سه نفر درش حضور داشته باشند، احساس نمیشود. نامرئی است. اینها شاید به خودی خود چیز بدی نباشد که نیست. اما بعد از جشنها یا دورهمیهای دوستانه یا اصلا رسمی، تاثرآور بودن وضعیت سیما نمایان میشود. وقتی شروع به لاف زدن میکند. در اینباره حرف میزند که چقدر به او توجه شده، از اینکه همه حضار تا چه اندازه تحت تاثیر سخنان او، یا شوخیهای او، یا نکتههای بلیغ او قرار داشتند. به کلی فراموش میکند که تو خودت آنجا بودهای، و خیلی خوب به خاطر داری که او تا چه اندازه شبیه به یک تکه اسباب و اثاثیه بوده.
اگرچه من تازگیها به نظرم میرسد که سیما فراموش نمیکند، بلکه به عکس، تلاش میکند تا تصویر تو از خودش را اصلاح کند. آن را به شکلی درآورد که به زعم خودش باید باشد. با تکرار مداوم و مداوم چیزی که هرگز رخ نداده یا اصلا به آن درشتی اتفاق نیفتاده، سعی دارد تا خاطرات تو را استحاله کند، و بعد با مصالحی پرش کند که از نظر او عادلانهتر است. عادلانهتر است اگر او هم توی جمعی که هست دیده شود، عادلانهتر است که دیگران او را آدم خوشمشربی بدانند، عادلانهتر است اگر مردم بدانند که او چقدر باهوش است، یا چقدر کوشا است، یا چقدر میتواند صاحب تجربههای جذاب باشد.
راستش من آدم خیلی بدی هستم. سعی کردم با عوض کردن اسمش از احساسات او محافظت کنم. ولی واقعیت این است که از تک تک جملاتم پیداست، تا چه اندازه درباره او نگاه حقارتآمیزی دارم. سیما دختر خیلی خوبی است. بهم اعتماد دارد و هیچ چیزی بدتر از این رفتارم نیست. از خودم بابت احساسی که به او دارم متنفرم. سیما پر از مهر است. ولی شبیه یک حیوان خانگی بهت محبت میکند. این شاید حرف خوبی نباشد، ولی لااقل حقیقت است. چیزی که باید برای داشتن یک دوستی همیشگی آن را نادیده بگیری.
سیما دختر واقعا خوبی است. اصلا خوبی را تمام کرده. یعنی اگه خوبی یک جاده باشد، سیما مثل من اول جاده استپ نکرده، یا شبیه به خیلی از آدمهای دیگه وسط جاده هم نیست. دقیقا ته ته جاده خوبی است. جایی که دیگه خوبی تمام میشود. مشکلش هم از نظر من همینه. اینقدر خوب است که آدم را یاد فیلمهای آبکی صدا و سیما میاندازد. حتی شبیه قدیسها هم خوب نیست. خوبیش از قماش خوبی موجودات مفلوک و بدبخت است.
من واقعا هیچ تصوری راجع به اینکه ما برای اولین بار چطور با هم دوست شدیم و بعد چطور اینهمه هم با هم دوست ماندیم ندارم. فکر میکنم علتش خویشتنداری مداوم من توی این رابطه و قدرت تطبیقپذیری مطلق و فلاکتبار او باشد.
وضعیت سیما از نظر من ترسناک است. او همیشه آماده مصادف شدن با ضربات روحی شدید است. اگه کسی بهش بگوید پخ، مینشیند و سه هفته تمام هم گریه میکند و هم مدام از خودش، از دوستانش و از پرودگار میپرسد که چطور به چنین نقطهای رسیده. توی چنان محیط خانوادگی ایزولهای بزرگ شده، چنان از هر چیزی که ذرهای غش و هزل درش است دور بوده، چنان آغشته به تصویر ذهنی دختر خوب است، و چنان راجع به هر چیزی ترسانده شده، که آدم واقعا به حالش تاسف میخورد.
ناراحت کنندهترین قسمت روانی او، وضعیت او در جمع است. همیشه توی هر جمعی، فرقی ندارد چه جمعی باشد، در حاشیه قرار دارد. چنان ساکت و ساکن مینشیند که آدم تصور میکند ممکن است مرده باشد. توی هیچ گفتگویی که بیشتر از سه نفر درش حضور داشته باشند، احساس نمیشود. نامرئی است. اینها شاید به خودی خود چیز بدی نباشد که نیست. اما بعد از جشنها یا دورهمیهای دوستانه یا اصلا رسمی، تاثرآور بودن وضعیت سیما نمایان میشود. وقتی شروع به لاف زدن میکند. در اینباره حرف میزند که چقدر به او توجه شده، از اینکه همه حضار تا چه اندازه تحت تاثیر سخنان او، یا شوخیهای او، یا نکتههای بلیغ او قرار داشتند. به کلی فراموش میکند که تو خودت آنجا بودهای، و خیلی خوب به خاطر داری که او تا چه اندازه شبیه به یک تکه اسباب و اثاثیه بوده.
اگرچه من تازگیها به نظرم میرسد که سیما فراموش نمیکند، بلکه به عکس، تلاش میکند تا تصویر تو از خودش را اصلاح کند. آن را به شکلی درآورد که به زعم خودش باید باشد. با تکرار مداوم و مداوم چیزی که هرگز رخ نداده یا اصلا به آن درشتی اتفاق نیفتاده، سعی دارد تا خاطرات تو را استحاله کند، و بعد با مصالحی پرش کند که از نظر او عادلانهتر است. عادلانهتر است اگر او هم توی جمعی که هست دیده شود، عادلانهتر است که دیگران او را آدم خوشمشربی بدانند، عادلانهتر است اگر مردم بدانند که او چقدر باهوش است، یا چقدر کوشا است، یا چقدر میتواند صاحب تجربههای جذاب باشد.
راستش من آدم خیلی بدی هستم. سعی کردم با عوض کردن اسمش از احساسات او محافظت کنم. ولی واقعیت این است که از تک تک جملاتم پیداست، تا چه اندازه درباره او نگاه حقارتآمیزی دارم. سیما دختر خیلی خوبی است. بهم اعتماد دارد و هیچ چیزی بدتر از این رفتارم نیست. از خودم بابت احساسی که به او دارم متنفرم. سیما پر از مهر است. ولی شبیه یک حیوان خانگی بهت محبت میکند. این شاید حرف خوبی نباشد، ولی لااقل حقیقت است. چیزی که باید برای داشتن یک دوستی همیشگی آن را نادیده بگیری.
No comments:
Post a Comment