وارد نه ماه شدهام. یعنی که حالا هفتههای آخر را میگذرانم. بچه حالا اسم دارد. هر چند شاید زود به نظر برسد، اما به نظرم حالا حق داشتن یک هویت را دارد و هویت همیشه با «نامیدن» یک چیز آغاز میشود. دکترم احتمال میدهد موعد زایمان اوایل تا اواسط اردیبهشت باشد. برای همین و برای دلایل دیگهای که خیلی شخصیتر است، اسم «ارغوان» را براش انتخاب کردیم.
توی پروسه حاملگی، موارد کوچکی هست که ازشان خوشم میآید. مثلا لحظههایی که مشغول سکسه است، یا وقتهایی که به طور واضحی حرکت انگشتهای دستش را حس میکنم و مطمئنم که این ضربات پا نبوده یا زمانهایی که خودش را میکشاند یک سمت شکمم و میبینم عجب، دیگه قرینه نیستم. چیزهایی هم هست که خستهکننده و سختاند. کم خوابیدن البته جزوشان نیست. چیزی که میدانم برای خیلی از افراد حامله، مسئلهی واقعا مهمی است. برای من ولی اینطوری نیست، فکر میکنم چون به طور کلی آدم پرخوابی نیستم. ولی واقعا چیزهایی هم هست که سختند. اینکه دیگه نمیتوانم چندان خم و راست شوم، اینکه دیگه نمیتوانم مثل قبل تند تند قدم بردارم یا مثلا اینکه بابت هر فعالیت فیزیکی نهایتا نیم ساعت دوام بیاورم، بعدش دچار خستگی شدید و درد در عضلات شکم میشوم و فوری میفهمم که بچه هم خسته شده. چون شروع میکند به اعتراض. لگد میزند و خودش را فشار میدهد به زیر پهلوهام. اینطور مواقع باید لااقل برای دو سه دقیقه هم که شده دراز بکشم.
چیزهایی هم هست که گیجم میکند. مثلا اینکه قراره با چه کیفیتی دوستش داشته باشم؟ دوست داشتنش شبیه دوست داشتن کیست؟ اصلا دوست داشتن است یا صرفا فعالیت شیمیایی پیچیدهای است که مغز انسان برای مادران مهیا کرده تا گونه انسان را از خطر انقراض مصون نگه دارد؟
از طرفی نگرانم او راجع به من چه احساسی خواهد داشت. خودم را از حالا آماده کردهام که در معرض قضاوتهای بیرحمانه ولی هوشمندانهاش قرار بگیرم. این هم به نظرم جزو همان قوانین طبیعی است که هرنسل از انسانها را برای آیندهای منطقیتر و کمتر پرخطر مجهز میکند. خودم هم مامانم را قضاوت کردهام. در تمام روزهای زندگیم. هرچند این هرگز باعث نشده کمتر دوستش داشته باشم. حالا میبینم از اینکه در معرض چیزی باشم نگرانم. ولی میخواهم قدرت این را داشته باشم که سختترین نقدها را تاب بیاورم. نباید وحشت کنم. باید این جریان را همانطوری که هست بپذیرم: طبیعی، لازم و غیرقابل اجتناب.
از همین حالا احساس یک مادر پیر را دارم.
توی پروسه حاملگی، موارد کوچکی هست که ازشان خوشم میآید. مثلا لحظههایی که مشغول سکسه است، یا وقتهایی که به طور واضحی حرکت انگشتهای دستش را حس میکنم و مطمئنم که این ضربات پا نبوده یا زمانهایی که خودش را میکشاند یک سمت شکمم و میبینم عجب، دیگه قرینه نیستم. چیزهایی هم هست که خستهکننده و سختاند. کم خوابیدن البته جزوشان نیست. چیزی که میدانم برای خیلی از افراد حامله، مسئلهی واقعا مهمی است. برای من ولی اینطوری نیست، فکر میکنم چون به طور کلی آدم پرخوابی نیستم. ولی واقعا چیزهایی هم هست که سختند. اینکه دیگه نمیتوانم چندان خم و راست شوم، اینکه دیگه نمیتوانم مثل قبل تند تند قدم بردارم یا مثلا اینکه بابت هر فعالیت فیزیکی نهایتا نیم ساعت دوام بیاورم، بعدش دچار خستگی شدید و درد در عضلات شکم میشوم و فوری میفهمم که بچه هم خسته شده. چون شروع میکند به اعتراض. لگد میزند و خودش را فشار میدهد به زیر پهلوهام. اینطور مواقع باید لااقل برای دو سه دقیقه هم که شده دراز بکشم.
چیزهایی هم هست که گیجم میکند. مثلا اینکه قراره با چه کیفیتی دوستش داشته باشم؟ دوست داشتنش شبیه دوست داشتن کیست؟ اصلا دوست داشتن است یا صرفا فعالیت شیمیایی پیچیدهای است که مغز انسان برای مادران مهیا کرده تا گونه انسان را از خطر انقراض مصون نگه دارد؟
از طرفی نگرانم او راجع به من چه احساسی خواهد داشت. خودم را از حالا آماده کردهام که در معرض قضاوتهای بیرحمانه ولی هوشمندانهاش قرار بگیرم. این هم به نظرم جزو همان قوانین طبیعی است که هرنسل از انسانها را برای آیندهای منطقیتر و کمتر پرخطر مجهز میکند. خودم هم مامانم را قضاوت کردهام. در تمام روزهای زندگیم. هرچند این هرگز باعث نشده کمتر دوستش داشته باشم. حالا میبینم از اینکه در معرض چیزی باشم نگرانم. ولی میخواهم قدرت این را داشته باشم که سختترین نقدها را تاب بیاورم. نباید وحشت کنم. باید این جریان را همانطوری که هست بپذیرم: طبیعی، لازم و غیرقابل اجتناب.
از همین حالا احساس یک مادر پیر را دارم.
No comments:
Post a Comment