Thursday, July 2, 2015

اول: طرح مسئله

اگر شما هم مثل من مدت کمی از زمان زایمان‌تان گذشته باشد، شاید ضرورت نوشتن چنین یادداشتی را احساس می‌کردید. دخترم حالا تقریبا دو ماهه است و من این روزها به جز اینکه عمیقا نیاز دارم افکارم را سامان دهم و درباره هویت تازه‌ام به عنوان یک مادر، با نظم بیشتری فکر کنم، به طور کلی هم، نوشتن چنین یادداشت‌هایی را در ابعاد وسیع‌تر به نفع زنان جامعه‌مان می‌بینم. به نظرم نوشتن درباره این تجربه به زنان کمک می‌کند درباره تفاوت میان آنچه در هنگام زایمان و همچنین پس از آن بر آنها «تحمیل می‌شود» با آنچه صرفا بر آنها «وارد می‌شود» دقیق‌تر فکر کنند و درباره آنچه حق دارند ضمن این پروسه مطالبه کنند شجاع‌تر باشند.
بارداری، زایمان و دوران شیردهی، در ذات خودشان پروسه‌هایی حساس و پر استرس هستند. نه فقط برای کسی که شخصا آن را تجربه می‌کند که برای همسران هم. می‌خواهم تاکید کنم نباید از یاد ببریم که در ذات هر سه‌ی این مراحل چیزهایی سخت و حتی ترسناک وجود دارد که صرفا به طبیعت این رویدادها مرتبط است و نمی‌توان آنها را جز در قالب آنچه «طبیعت» تحمیل می‌کند قلمداد کرد. با این حال تجربه شخصی من طی دوران بارداری، هنگام زایمان و حتی پس از آن، لبریز از مواردی است که «می‌شد»، که «لازم نبود»، که «حق نداشتند» در ارتباط با یک فرد حامله آن‌گونه رفتار کنند. من از زمانی که فهمیدم باردارم تا زمان شیردهی، مدام در معرض مواردی بوده‌ام که در برخورد با آنها احساس کرده‌ام تحت فشاری بیش از آن چیزی هستم که ضرورتی طبیعی بوده. گمانم این است که زنان باید درباره این موارد با هم گفتگو کنند. گمانم این است که جامعه باید به این گفتگو گوش کند. گمانم این است که جامعه انتظارات و دیدگاه‌هایی درباره یک زن حامله، یک زائو و یک مادر شیرده دارد که واقعا اخلاقی و انسانی نیست.
زمانی که دخترم را باردار بودم مدام به دنبال رفرنس‌هایی درباره تجربه حاملگی و زایمان، سایت‌ها و وبلاگ‌های فارسی را شخم زدم. چیزهایی که پیدا کردم مشتی جزئیات دلهره‌آور از خاطرات زایمان‌های طبیعی و سزارینی و حرف‌های خاله‌زنکی درباره اینکه چطور روز زایمان با «شوشو» خداحافظی کرده و دقیقا در چه دقیقه وچه ثانیه‌ای «دخملی» به دنیا آمده یا «کاکل زری» و «قند عسل» چطور از وسط پاهاش مثل «ماهی» سر خورده و بیرون آمده. منبع بسیار غنی از این قسم به اشتراک‌گذاری‌های کسل‌کننده را خیلی راحت می‌توانید توی سایت‌هایی مثل نی‌نی‌سایت پیدا کنید. معتقدم وجود چنین محافلی هیچ ایراد ذاتی ندارد و به هر حال یه عده دوست دارند دور هم باشند و شاید تجربه زایمان برایشان بهانه‌ی هیجان‌انگیزی باشد. با این حال در این بین، جای خالی منابعی که درباره این سه پروسه چیزهایی بیشتر از خاطرات دلهره‌آور «مامان‌های گل» را روایت کند واقعا احساس می‌شود.
منابعی که به همان اندازه که شخصی و در نتیجه ملموس و واقعی‌اند، درباره آن «وضعیت»، به طور عمده، هم، حرفی برای گفتن داشته باشند. منابعی که به زنانی که در آستانه مادر‌شدن هستند دیدگاه‌هایی برای مطالبه بدهد که در نتیجه آن مطالبه، امنیت روانی و جسمی زنان در روند باداری، زایمان و شیردهی تضمین‌شده‌تر باشد.
بر خودم فرض دانسته‌ام که در قالب یادداشت‌های که اینجا می‌نویسم، از این تجربه بگویم. آن جوری که خودم را به یاد می‌آورم که چطور در روند آن مراحل خشمگین می‌شدم، افسرده می‌شدم، وحشت می‌کردم و ناامید می‌شدم.

به پیشنهاد نگار اینجا و اینجا و اینجا را هم بخوانید.

Friday, March 13, 2015

پیش-مادرانگی

وارد نه ماه شده‌ام. یعنی که حالا هفته‌های آخر را می‌گذرانم. بچه حالا اسم دارد. هر چند شاید زود به نظر برسد، اما به نظرم حالا حق داشتن یک هویت را دارد و هویت همیشه با «نامیدن» یک چیز آغاز می‌شود. دکترم احتمال می‌دهد موعد زایمان اوایل تا اواسط اردی‌بهشت باشد. برای همین و برای دلایل دیگه‌ای که خیلی شخصی‌تر است، اسم «ارغوان» را براش انتخاب کردیم.
توی پروسه حاملگی، موارد کوچکی هست که ازشان خوشم می‌آید. مثلا لحظه‌هایی که مشغول سکسه است، یا وقت‌هایی که به طور واضحی حرکت انگشت‌های دستش را حس می‌کنم و مطمئنم که این ضربات پا نبوده یا زمان‌هایی که خودش را می‌کشاند یک سمت شکمم و می‌بینم عجب، دیگه قرینه‌ نیستم. چیزهایی هم هست که خسته‌کننده و سخت‌اند. کم خوابیدن البته جزوشان نیست. چیزی که می‌دانم برای خیلی از افراد حامله، مسئله‌ی واقعا مهمی است. برای من ولی اینطوری نیست، فکر می‌کنم چون به طور کلی آدم پرخوابی نیستم. ولی واقعا چیزهایی هم هست که سختند. اینکه دیگه نمی‌توانم چندان خم و راست شوم، اینکه دیگه نمی‌توانم مثل قبل تند تند قدم بردارم یا مثلا اینکه بابت هر فعالیت فیزیکی نهایتا نیم ساعت دوام بیاورم، بعدش دچار خستگی شدید و درد در عضلات شکم می‌شوم و فوری می‌فهمم که بچه هم خسته شده. چون شروع می‌کند به اعتراض. لگد می‌زند و خودش را فشار می‌دهد به زیر پهلو‌هام. اینطور مواقع باید لااقل برای دو سه دقیقه هم که شده دراز بکشم.
چیزهایی هم هست که گیجم می‌کند. مثلا اینکه قراره با چه کیفیتی دوستش داشته باشم؟ دوست داشتنش شبیه دوست داشتن کیست؟ اصلا دوست داشتن است یا صرفا فعالیت شیمیایی‌ پیچیده‌ای است که مغز انسان برای مادران مهیا کرده تا گونه انسان را از خطر انقراض مصون نگه دارد؟
از طرفی نگرانم او راجع به من چه احساسی خواهد داشت. خودم را از حالا آماده کرده‌ام که در معرض قضاوت‌های بی‌رحمانه ولی هوشمندانه‌اش قرار بگیرم. این هم به نظرم جزو همان قوانین طبیعی است که هرنسل از انسان‌ها را برای آینده‌ای منطقی‌تر و کم‌تر پرخطر مجهز می‌کند. خودم هم مامانم را قضاوت کرده‌ام. در تمام روزهای زندگیم. هرچند این هرگز باعث نشده کمتر دوستش داشته باشم. حالا می‌بینم از اینکه در معرض چیزی باشم نگرانم. ولی می‌خواهم قدرت این را داشته باشم که سخت‌ترین نقدها را تاب بیاورم. نباید وحشت کنم. باید این جریان را همانطوری که هست بپذیرم: طبیعی، لازم و غیرقابل اجتناب.
از همین حالا احساس یک مادر پیر را دارم.

Tuesday, February 3, 2015

در مذمت چوب‌پنبه

 بعد مدت‌ها که خودم را توی قرنطینه نگه داشته بودم وپیش خودم متعهد شده بودم که فقط روی مقاله‌های علمی و منابع و مآخذ نقد و نظریه ادبیات کودک و نوجوان متمرکز بمانم و دل بدهم به اولویت‌های پژوهشی‌م و کمتر حواس خودم را با خواندن رمان، پرت کنم، خواندن «آونگ فوکو» قطعا شبیه زنگ ورزش بود. هرچند شبیه ورزشی مثل شمشیربازی، نه مثلا فوتبال.
با اینکه اکو در این کتاب یک‌بند و به شکلی ظاهرا خستگی‌ناپذیر از تاریخ فرقه‌های مذهبی حرف می‌زند و اطلاعات و مواد تاریخی را توی صورت مخاطب شلیک می‌کند، (هرچند در نام گل سرخ هم، اوضاع چیزی غیر این نبود واقعا) ولی دست آخر آدم با یک داستان جنایی-معمایی جدا باشکوه روبرو می‌شود. به اضافه اینکه آن زرورق شوخی و طنزی که پوشش کار است، و در قالب شخصیت‌های به غایت مسخره اما کاملا انتلکتوال ِ داستان نمودار می‌شود، واقعا خستگی خواندن بی‌وقفه‌ی آن همه اطلاعات تاریخی و حتی جعلی را، از تن آدم کیش می‌دهد.
شخصا از خواندنش خیلی راضیم. دوست داشتم به خیلی‌ها این کتاب را معرفی می‌کردم. ولی نه محض اینکه خیلی آدم خوبیم یا اینکه حیف است اگه افراد مورد نظر من همچه کتابی را نخوانده باشند. صرفا سر اینکه بتوانم به یه عده بگویم: «چوب پنبه‌ت رو بکش بیرون» و خیالم راحت باشد که همچه ارجاع گهرباری، اصلا مبهم و سربسته نمی‌ماند.

Wednesday, January 28, 2015

نیروانا است، لامصب

یه جوری شده‌ام که مدام دارم از دست آدم‌ها غایب می‌شوم. منظور از آدم‌ها هم طبیعتا دوست و فامیل و آشنا است. خانواده نیست. دلم می‌خواهد هی لم بدهم توی کاناپه سبز خانه‌مان و مطالعه کنم. رمان‌های اکو، کتاب‌های الیاده، شعرهای ابتهاج، مبانی مورد نیاز برای پایان‌نامه‌م.  پس‌زمینه هم موسیقی بلوز است، گاهی هم، موسیقی ایرانی. بعد از ظهرها که بهزاد هست، مدام حرف می‌زنیم. همان جور ِ درازکشی که هستم لنگ‌هام را دراز می‌کنم روی پاهاش. عاشق اینم که حین حرف زدن پاهام را نوازش می‌کند. چایی می‌خوریم، از کتاب‌ها حرف می‌زنیم. از نویسنده‌ها، فوتبالیست‌ها، دوبلرها، آشپزها، خواننده‌ها، از خانواده، از مصیبت‌ها و پیروزی‌ها، یاس‌ها و هیجان‌ها...معمولا از آینده‌ حرف نمی‌زنیم. از گذشته هم. یکجور، توافق نانوشته است. این دو تا آدم را زخمی می‌کنند. آینده پر از امیدهای باطل یا ترس‌های دیوانه‌وار است. گذشته انباشته از نیروهای تاریک، حسرت‌ها، لحظات ِ شاد ِ پلاسیده، خشم‌ها. جفت‌مان می‌دانیم خیلی نباید نزدیک این دو تا شد. باید بچسبیم به چای سبز ِ لیمویی. به اینکه گلدان‌ها را آب دادی؟ یا اینکه دکتروف ِ جدید چطوری بود، یا اینکه کار توی چه مرحله‌ای است؟
طبیعتا طبقه اول هم می‌روم. مامان همیشه میوه و آجیل می‌آورد. حرف می‌زنیم. بحث‌های همیشگی هنوز هم هست. عدم توافق‌های همیشگی. عشق همیشگی هم. بابا وقت‌هایی که خانه باشد داد می‌زند: سلام بابا! جوری این را می‌گوید انگار منتظرم بوده. با چشم‌های شاد. دو روز نرفته باشم پایین، جفت‌شان شاکی می‌شوند. می‌فهمم دلیلش این است که دارند پیر می‌شوند. غمگین می‌شوم. طبقه وسط را بیشتر با بهانه می‌روم. هرچند بهانه لازم نیست. کیک که درست کرده باشم، آبگوشت، خورش لوبیا، حلوای آردی. می‌ریزم توی ظرف، می‌روم پایین. مامان‌زهرا همیشه ذوق می‌کند. از ذوقی که می‌کند دل آدم تازه می‌شود.
خانه بی‌بی هم می‌روم. توی آن حیاط سبز و بزرگش. بند رختی که همیشه روش ملافه هست، لباس‌های زنانه هست، سفره هست. من و فاطی یک جور مسخره‌ای زنگ می‌زنیم. یکجور رمز مسخره داریم که عمه و بی‌بی می‌شناسندش. عمه نسرین هر بار بدون اینکه از پشت آیفون سوالی بپرسد در را برامان باز می‌کند. همیشه با خنده می‌آید استقبال آدم. احساسی که این تکرارها بهم می‌دهد بی‌نظیر است. اینکه همیشه می‌شود آن نخل پیر ِ بلند وسط حیاط را، لای آن گل‌های بنفش و همیشگی عمه پیدا کرد. درخت‌های زیادی توی حیاط بی‌بی رفته‌اند و آمده‌اند. نارنج، ختمی، پرتغال، موز، جَم، گل سرخ، توت، حتی انار. ولی آن درخت خرمای پیر پدرسوخته، که حتی بدون هَوار دادن هم بَر می‌دهد، از همان اول بوده، سالهاست که همین‌جا و همینجور بوده. درست توی مرکز آن حیاط درندشت ایستاده. صاف ِ صاف. گذشت سالها فقط بلندترش کرده. خمیده‌تر نه. عقیم‌تر نه. بهش می‌نازیم.، بهش غره‌ایم.
فاطمه که از یزد می‌آید، صبح‌ها می‌روم پایین. با هم صبحانه می‌خوریم و آنقدر حرف می‌زنیم تا کف کنیم. من چایی می‌گذارم، فاطمه مسئول آوردن کره ومرباو پنیر است. براش فرقی ندارد صبحانه چیه. کره، مربا و پنیر باید باشد. امروز سر صبحانه، بهش می‌گفتم دارم آدم‌ها را می‌پیچانم که تنها باشم. گفت توی کتاب خانواده نیک‌اختر (که من نخوانده‌ام) یک جایی یک کسی حرفی به این مضمون می‌زند که آدم‌ها یا حرف مشترک دارند یا خاطرات مشترک و اینکه خاطرات مشترک از یک جایی به بعد نمی‌تواند موتور حرکت یک رابطه دوستانه باشد. من همان وقت به سیما و مهدیه و یکی دو تا دیگه از دوست‌هام فکر کردم و بلافاصله عذاب وجدان آمد سراغم. ولی دیدم چقدر درست است. چقدر دارند الکی تلاش می‌کنند.
غیر اینها که نوشتم معمولا جایی نمی‌روم. نمی‌خواهم بروم. می‌خواهم همه چیز همینجوری بماند. تنها غمم هم اینه که می‌دانم همچه چیزی ممکن نیست.