یه جوری شدهام که مدام دارم از دست آدمها غایب میشوم. منظور از آدمها هم طبیعتا دوست و فامیل و آشنا است. خانواده نیست. دلم میخواهد هی لم بدهم توی کاناپه سبز خانهمان و مطالعه کنم. رمانهای اکو، کتابهای الیاده، شعرهای ابتهاج، مبانی مورد نیاز برای پایاننامهم. پسزمینه هم موسیقی بلوز است، گاهی هم، موسیقی ایرانی. بعد از ظهرها که بهزاد هست، مدام حرف میزنیم. همان جور ِ درازکشی که هستم لنگهام را دراز میکنم روی پاهاش. عاشق اینم که حین حرف زدن پاهام را نوازش میکند. چایی میخوریم، از کتابها حرف میزنیم. از نویسندهها، فوتبالیستها، دوبلرها، آشپزها، خوانندهها، از خانواده، از مصیبتها و پیروزیها، یاسها و هیجانها...معمولا از آینده حرف نمیزنیم. از گذشته هم. یکجور، توافق نانوشته است. این دو تا آدم را زخمی میکنند. آینده پر از امیدهای باطل یا ترسهای دیوانهوار است. گذشته انباشته از نیروهای تاریک، حسرتها، لحظات ِ شاد ِ پلاسیده، خشمها. جفتمان میدانیم خیلی نباید نزدیک این دو تا شد. باید بچسبیم به چای سبز ِ لیمویی. به اینکه گلدانها را آب دادی؟ یا اینکه دکتروف ِ جدید چطوری بود، یا اینکه کار توی چه مرحلهای است؟
طبیعتا طبقه اول هم میروم. مامان همیشه میوه و آجیل میآورد. حرف میزنیم. بحثهای همیشگی هنوز هم هست. عدم توافقهای همیشگی. عشق همیشگی هم. بابا وقتهایی که خانه باشد داد میزند: سلام بابا! جوری این را میگوید انگار منتظرم بوده. با چشمهای شاد. دو روز نرفته باشم پایین، جفتشان شاکی میشوند. میفهمم دلیلش این است که دارند پیر میشوند. غمگین میشوم. طبقه وسط را بیشتر با بهانه میروم. هرچند بهانه لازم نیست. کیک که درست کرده باشم، آبگوشت، خورش لوبیا، حلوای آردی. میریزم توی ظرف، میروم پایین. مامانزهرا همیشه ذوق میکند. از ذوقی که میکند دل آدم تازه میشود.
خانه بیبی هم میروم. توی آن حیاط سبز و بزرگش. بند رختی که همیشه روش ملافه هست، لباسهای زنانه هست، سفره هست. من و فاطی یک جور مسخرهای زنگ میزنیم. یکجور رمز مسخره داریم که عمه و بیبی میشناسندش. عمه نسرین هر بار بدون اینکه از پشت آیفون سوالی بپرسد در را برامان باز میکند. همیشه با خنده میآید استقبال آدم. احساسی که این تکرارها بهم میدهد بینظیر است. اینکه همیشه میشود آن نخل پیر ِ بلند وسط حیاط را، لای آن گلهای بنفش و همیشگی عمه پیدا کرد. درختهای زیادی توی حیاط بیبی رفتهاند و آمدهاند. نارنج، ختمی، پرتغال، موز، جَم، گل سرخ، توت، حتی انار. ولی آن درخت خرمای پیر پدرسوخته، که حتی بدون هَوار دادن هم بَر میدهد، از همان اول بوده، سالهاست که همینجا و همینجور بوده. درست توی مرکز آن حیاط درندشت ایستاده. صاف ِ صاف. گذشت سالها فقط بلندترش کرده. خمیدهتر نه. عقیمتر نه. بهش مینازیم.، بهش غرهایم.
فاطمه که از یزد میآید، صبحها میروم پایین. با هم صبحانه میخوریم و آنقدر حرف میزنیم تا کف کنیم. من چایی میگذارم، فاطمه مسئول آوردن کره ومرباو پنیر است. براش فرقی ندارد صبحانه چیه. کره، مربا و پنیر باید باشد. امروز سر صبحانه، بهش میگفتم دارم آدمها را میپیچانم که تنها باشم. گفت توی کتاب خانواده نیکاختر (که من نخواندهام) یک جایی یک کسی حرفی به این مضمون میزند که آدمها یا حرف مشترک دارند یا خاطرات مشترک و اینکه خاطرات مشترک از یک جایی به بعد نمیتواند موتور حرکت یک رابطه دوستانه باشد. من همان وقت به سیما و مهدیه و یکی دو تا دیگه از دوستهام فکر کردم و بلافاصله عذاب وجدان آمد سراغم. ولی دیدم چقدر درست است. چقدر دارند الکی تلاش میکنند.
غیر اینها که نوشتم معمولا جایی نمیروم. نمیخواهم بروم. میخواهم همه چیز همینجوری بماند. تنها غمم هم اینه که میدانم همچه چیزی ممکن نیست.
طبیعتا طبقه اول هم میروم. مامان همیشه میوه و آجیل میآورد. حرف میزنیم. بحثهای همیشگی هنوز هم هست. عدم توافقهای همیشگی. عشق همیشگی هم. بابا وقتهایی که خانه باشد داد میزند: سلام بابا! جوری این را میگوید انگار منتظرم بوده. با چشمهای شاد. دو روز نرفته باشم پایین، جفتشان شاکی میشوند. میفهمم دلیلش این است که دارند پیر میشوند. غمگین میشوم. طبقه وسط را بیشتر با بهانه میروم. هرچند بهانه لازم نیست. کیک که درست کرده باشم، آبگوشت، خورش لوبیا، حلوای آردی. میریزم توی ظرف، میروم پایین. مامانزهرا همیشه ذوق میکند. از ذوقی که میکند دل آدم تازه میشود.
خانه بیبی هم میروم. توی آن حیاط سبز و بزرگش. بند رختی که همیشه روش ملافه هست، لباسهای زنانه هست، سفره هست. من و فاطی یک جور مسخرهای زنگ میزنیم. یکجور رمز مسخره داریم که عمه و بیبی میشناسندش. عمه نسرین هر بار بدون اینکه از پشت آیفون سوالی بپرسد در را برامان باز میکند. همیشه با خنده میآید استقبال آدم. احساسی که این تکرارها بهم میدهد بینظیر است. اینکه همیشه میشود آن نخل پیر ِ بلند وسط حیاط را، لای آن گلهای بنفش و همیشگی عمه پیدا کرد. درختهای زیادی توی حیاط بیبی رفتهاند و آمدهاند. نارنج، ختمی، پرتغال، موز، جَم، گل سرخ، توت، حتی انار. ولی آن درخت خرمای پیر پدرسوخته، که حتی بدون هَوار دادن هم بَر میدهد، از همان اول بوده، سالهاست که همینجا و همینجور بوده. درست توی مرکز آن حیاط درندشت ایستاده. صاف ِ صاف. گذشت سالها فقط بلندترش کرده. خمیدهتر نه. عقیمتر نه. بهش مینازیم.، بهش غرهایم.
فاطمه که از یزد میآید، صبحها میروم پایین. با هم صبحانه میخوریم و آنقدر حرف میزنیم تا کف کنیم. من چایی میگذارم، فاطمه مسئول آوردن کره ومرباو پنیر است. براش فرقی ندارد صبحانه چیه. کره، مربا و پنیر باید باشد. امروز سر صبحانه، بهش میگفتم دارم آدمها را میپیچانم که تنها باشم. گفت توی کتاب خانواده نیکاختر (که من نخواندهام) یک جایی یک کسی حرفی به این مضمون میزند که آدمها یا حرف مشترک دارند یا خاطرات مشترک و اینکه خاطرات مشترک از یک جایی به بعد نمیتواند موتور حرکت یک رابطه دوستانه باشد. من همان وقت به سیما و مهدیه و یکی دو تا دیگه از دوستهام فکر کردم و بلافاصله عذاب وجدان آمد سراغم. ولی دیدم چقدر درست است. چقدر دارند الکی تلاش میکنند.
غیر اینها که نوشتم معمولا جایی نمیروم. نمیخواهم بروم. میخواهم همه چیز همینجوری بماند. تنها غمم هم اینه که میدانم همچه چیزی ممکن نیست.
No comments:
Post a Comment