Wednesday, August 29, 2012

بعد میگن چرا فضانورد نشدی

مامانم شهادت می‌دهد که من از مشق نوشتن نفرت داشته‌ام. خودمم یادمه تا حدودی. منتهی مثلا دوران آمادگی و سال اول دبستان را واقعا خوب خوب یادم نیست.
البته من گریه‌های مامانم را خیلی خوب یادمه. به خصوص از سال سوم دبستان به بعد. اینکه وقتی از جلسه اولیا مربیان برمی‌گشت خانه، می‌نشست یه گوشه‌ای و فین می‌کرد توی دستمال کاغذی و همش راجع به آبرویی می‌گفت که بر باد رفته و خاکی که بر سرش شده. هر دفعه هم که برمی‌گشت رو به بابام می‌گفت: مهدی، برو پروندشو بگیر. این باید بشینه توی خونه کنار خودم خیاطی یاد بگیره. لیاقتش همینه.

بابای ما هم در نمی‌آمد یک کلمه بگه آخه زن، تو اصا خیاطی بلدی؟ تو اصا توی خانه هستی؟ ینی می‌خوای برم پرونده خودتم از اداره بگیرم بشینی خونه؟ عوضش برمی‌گشت رو به من، با انگشت تهدیدم می‌کرد و داد می‌زد: اگه بخوای همینطور ادامه بدی میرم پروندتو می‌گیرم از مدرسه می‌کشمت بیرون، فهمیدی یا نه؟
بعد من هم قول می‌دادم روشم را عوض کنم و با دلی شکسته و چشمی پر از اشک، در حالی که شلوارم را تا زیر بغلم بالا کشیده بودم، بدو بدو ‌می‌پریدم توی کوچه و به بازیم با بچه‌ها ادامه می‌دادم. وقتی هم برمی‌گشتم خانه چنان خسته بودم که فقط آنقدری انرژی برام مانده بود که شامم را جویده نجویده بدهم پایین و تا تمام شدن قصه شب خودم را به زور بیدار نگه دارم.
سال سوم دبستان منتهی، پرهیجان‌ترین قسمت این وضعیت بود. برای درس اجتماعی بود چی بود، یادم نیست، یه چیزی را باید می‌نوشتیم و خوب، من طبعا ننوشته بودم، ولی این بار کلی از بچه‌های دیگه کلاس هم ننوشته بودند. حدود ده نفری می‌شدیم. برای اولین بار داشتم قدرت جمع را درک می‌کردم. خانم سلیمی پاک قاطی کرده بود و کم مانده بود همه‌مان را پرت کند بیرون. داد و بیداد و عربده و جیغ. مام لال شده بودیم. تعدادی از بچه‌ها واقعا نشنیده بودند. منم ادعا کردم نشنیده‌ام. گفت بیخود. خوبم شنیدین. منتهی دقت نکردین. توجه نکردین. ماهام زهره ترک بودیم. جرات که نمی‌کردیم بگیم حالا فرقش چیه؟
یه تعداد از بچه‌ها زده بودند زیر گریه. من و چند نفر دیگه هم مثه جغد نگاه می‌کردیم ببینیم آخرش چه طور می‌شود. حالا کجا ایستاده بودیم؟ همه‌مان را قطار کرده بود پای تخته. یادمه اینقد صف‌مان نسبت به عرض کلاس دراز بود که من درست افتاده بودم پشت میز خانم سلیمی. برام سخت بود. چون خیلی سعی می‌کردم توی آن بکش بکش، تا جایی که می‌شود به چشم نیام. بعد عدل افتاده بودم پشت میز معلم و علاوه بر این‌ها احساس می‌کردم جایی که ایستاده‌ام یه جور تمسخر موقعیت هم است. مثلا فرض کنید یکی می‌خواهد از دست خون‌آشام فرار کند و جایی پنهان شود، بعد برود بخوابد توی تابوت جناب خون‌آشام. یه همچین حس مسخره‌ای داشتم.
خلاصه بعد کلی بد و بیراه و تهدید و جیغ جیغ کردن، اعلام کرد حالا که اینطور شد من دیگه از این ساعت با شماها هیچ کاری ندارم. برید بتمرگید. از حالا، دیگه نه من یک کلمه باهاتون حرف می‌زنم، نه شما حق دارید با من حرف بزنید. ینی بیچاره فکر کرده بود اگه با ما حرف نزنه ما لابد یه صدمه روحی چیزی می‌بینیم. اینقدر به خودش امید داشت. بدبخت.
بعد هم آمد تمام سیستم کلاس را به هم ریخت.  مام در کمال ناباوری رفتیم تمرگیدیم سر جاهای تازه‌مان. یه ردیف از نیمکت‌های کلاس را داد به ما. گفت اینجا بچرید. هر غلطی می‌خواید بکنید. من که کاری باهاتان ندارم. و بعد؟ خوب بعد این جریان، من یک هفته از بهترین روزهای زندگیم را تجربه کردم. آزادی نزدیک به مطلق که آن اورانگوتان سال هشتاد و هشت، ازش حرف زد را من واقعا توی آن یک هفته تجربه کردم.
همش هم به لطف ننوشتن مشق!
من یک وقت‌هایی ده دقیقه، یه ربع، بعد از زنگ می‌آمدم سر کلاس. خوب که بازی می‌کردیم هلک هلک پا می‌شدیم می‌آمدیم سر کلاس. پرو پرو. قشنگ نفس نفس زنان. یعنی می‌خوام بگم نسل ما حاصل تدبیر یک چنین معلم‌های با بصیرتی بود. آفرین بهشون. خلاصه آنقدر به ما خوش گذشت که گندش بالا آمد. در نتیجه یک روز مدیر مدرسه یک کاره پا شد آمد گفت: زود یالا برین توی آبدارخونه از خانم سلیمی عذرخواهی کنین و دست‌شو ببوسین. مام صف کشدیم برای دست‌بوسی.
حالا من ته صف، مشرف به روند دست بوسی. دوستان یکی یکی وارد آبدارخانه می‌شدند. خانم سلیمی  مثه پاپ اعظم نشسته بود روی صندلی خانم غلامی، مسئول آبداخانه،. پاهاشم رو هم. یعنی یک مشت بچه مفو را ردیف کرده بود که بیان دستشو ببوسن و طلب عفو کنند. بعد می‌گن عقده‌ای فحشه. کجاش فحشه؟ توصیفه.
جالب اینجا بود که بچه‌ها پاشان می‌رسید توی آبدارخونه می‌زدند زیر گریه. البته آن سالها کلا فضا خیلی معنوی بود. به خصوص توی مدرسه شاهد که تازه معلمی شغل انبیا هم بود.
خانم سلیمی صورتشان را ماچ می‌کرد می‌گفت اشکال نداره. گریه نکن. بعد دوباره دوستان ما از شوق آمرزیده شدن می‌زدند زیر گریه. انگار هم نه انگار که تا ده دیقه پیش، خود بی‌شرفشان داشتند کف مدرسه ملق می‌زدند و لقد می‌پراندند.
موقعیت من ولی خیلی دردناک بود.تا جایی که جا داشت مقنعه‌م را کشیده بودم پایین و زیر مقنعه‌ چرکم، مثه اسب می‌خندیدم. بعد مدیر ساده‌ ما فک می‌کرد دارم از گریه تلف می‌شوم. می‌گفت اشکال نداره موثق، گریه نکن دخترم.
خلاصه من که انتظار داشتم فضای معنوی آبدارخانه حال و هوام را عوض کند، توی همان پوزیشن وارد شدم و در کمال ناامیدی دیدم خیر، خبری نشد. بنابراین همان جور مقنعه به صورت به عنوان آخرین تواب، آمدم نزدیک و شکر خدا قبل اینکه دست مبارک را بگیرم، قیافم را از دید.
چیزی که بعدش اتفاق افتاد سریع و کامل بود. خانم سلیمی خودش هم خندش گرفت. زد زیر خنده. برای اینکه بیشتر از این پرو نشوم گفت: تو یکی نمی‌خواد عذرخواهی کنی. بعد رو به بقیه دست‌اندکاران جشن دست‌بوسی گفت: این آدم نیست. مام در حالی که از آدمیت خلع شده بودیم هلک هلک رفتیم سر کلاس و دوران طلایی دبستان برای همیشه در همین نقطه تمام شد. بقیش فقط حمالی بود. بابا مامانمان هم نکردند پرونده‌مان را بگیرند بلکه بشینیم توی خانه خیاطی چیزی یاد بگیریم. همین جور تا سوم دبیرستان نالیدند و غر زندند و توی دستمال کاغذی فین کردند.
یه همچه قسمتی داشتیم.

2 comments:

ص said...

دیوانه :)))))))))))))))
عالی بود زهرا

موش کور said...

خیلی خندیدم موثق