طبعا وقتهایی هست که با وجدانمان تنها میشویم. رو در رو. سختترین مصافهاست. بیرحمانهترین و مایوسکنندهترینها.
از آنچه کردهای شرم داری. از آنچه گفتهای، ساختهای، شرم داری. ولی بدترین قسمتش این است که هر چند بار دیگری هم که در آن واقعیت قرار بگیری همانی خواهی بود که به خاطرش شرمندهای. کاری نمیشود کرد.
مدام از خودم میپرسم این چه تقدیری است. که درون وجدانت از چیزی فراری باشی که در عمل، بر لزومش پافشاری میکنی. لجوجانه بر قواعدی صحه بگذاری که به خوبی میدانی هرگز نمیتواند تا آن اندازه مطلق باشد.
دارم اعتراف میکنم و نمیدانم در این چه فایدهای هست. امید به گشایش؟ به بخشش؟ به یک پایان هندی؟
دارم اعتراف میکنم چون این تنها کاری است که ازم ساخته است. چون هنوز هم به حقیقت ایمان دارم. حتی زمانی که نوک تیزش به سمت خودم باشد.
من بودم که با سین حرف زدم. من ازش خواستم که فراموش کند. ساعتها و ساعتها حرف زدیم. نه اینکه بقیه خانوادهش این را ازش نخواسته باشند. نه اینکه تصمیمی که گرفت فقط به واسطه سخنرانیهای غرای من بوده باشد -هرچند خواهر سین گفت سین فقط تو را گوش میکند. گفت فقط تو آراماش میکنی. گفت فقط با تو حرف میزند گفت زهرا بیا- با این حال این من بودم که پا شدم آن همه راه را ساعتها با اتوبوس کوبیدم رفتم تا درباره روابط غلط حرافی کنم. از خودم میپرسم تو کی هستی که تصمیم بگیری چی غلطه؟
به علاوه، با آن فداکاری که از خودم نشان دادم، با آن تصویری که از یک دوست مسئولیتپذیر رسم کردم که کیلومترها راه را برای کمک به دوست درماندهاش طی میکند، عملا سین را وادار کردم تا از خودش بپرسد احساسش به هادی چقدر اهمیت دارد؟ مگر نه اینکه همه بسیج شده بودیم تا چیزی را که درست نمیدانیم کاملا منهدم کنیم؟
خوب سین چه کار دیگری میتوانست بکند؟ غیر اینکه از اینهمه توجه مسئولانه ماها، از این همه پشتیبانی صادقانه و خیرخواهانه، سپاسگزار باشد؟ راستش هیچی. تنها راهی که داشت همین بود. برای همین هم هست که از خودم بدم آمده.
از خودم میپرسم من چه حقی داشتم؟ ما چه حقی داشتیم که تا این اندازه خود را نسبت به سین مسئول بدانیم؟
از همان اول داستان، از همان اول اولش نمیتوانستم مدام خودم را جای هادی نگذارم. فکر میکردم اینها که ما میکنیم کمک به سین است یا توطئه علیه هادی؟ حرفهایی که میزنیم؟ قواعدی که یادآوری میکنیم؟ صداقت بیرحمانهای که داریم؟ اینها اگه توطئه علیه هادی نباشد چیه؟
سرنوشت چیه؟ برای سین و به خصوص برای هادی سرنوشت چیه؟ همین ماهاییم. مگه نه اینکه آنچه آمد از سمت ما بود؟
همین الانشم میدانم اگه برگردم باز همان حرفها را به سین میزنم. بغلش میکنم میگویم این راه را نرو.
ولی نمیتوانم به این فکر نکنم که کی هادی را بغل میکند و میگوید غصه نخور. یک روز فراموش میکنی.
ساعتها و ساعتها به این فکر میکنم که بهای کار من، کار ما برای سین و هادی چی میتواند باشد. از خودم میپرسم ما چی هستیم؟ جام جهاننما؟ اگه علارغم تمام آن مدارک و استدلالها این دو تا آدم میتوانستند با هم خوشبخت باشند چی؟
این را طبعا وجدانم مرتب ازم میپرسد.
تنها جوابی که فعلا دارم اینه که اتفاقا چون جام جهاننما نیستیم همه چی اینطوری شد. کاش بودیم. کاش میشد جز مشتی مدرک و سند، با چشمهایمان آینده را بسنجیم. اندازه بزنیم. متر کنیم.
از درون سینهام با کینه میگوید: پس هادی چی؟
طبعا حرفی ندارم. خفه میشوم.
از آنچه کردهای شرم داری. از آنچه گفتهای، ساختهای، شرم داری. ولی بدترین قسمتش این است که هر چند بار دیگری هم که در آن واقعیت قرار بگیری همانی خواهی بود که به خاطرش شرمندهای. کاری نمیشود کرد.
مدام از خودم میپرسم این چه تقدیری است. که درون وجدانت از چیزی فراری باشی که در عمل، بر لزومش پافشاری میکنی. لجوجانه بر قواعدی صحه بگذاری که به خوبی میدانی هرگز نمیتواند تا آن اندازه مطلق باشد.
دارم اعتراف میکنم و نمیدانم در این چه فایدهای هست. امید به گشایش؟ به بخشش؟ به یک پایان هندی؟
دارم اعتراف میکنم چون این تنها کاری است که ازم ساخته است. چون هنوز هم به حقیقت ایمان دارم. حتی زمانی که نوک تیزش به سمت خودم باشد.
من بودم که با سین حرف زدم. من ازش خواستم که فراموش کند. ساعتها و ساعتها حرف زدیم. نه اینکه بقیه خانوادهش این را ازش نخواسته باشند. نه اینکه تصمیمی که گرفت فقط به واسطه سخنرانیهای غرای من بوده باشد -هرچند خواهر سین گفت سین فقط تو را گوش میکند. گفت فقط تو آراماش میکنی. گفت فقط با تو حرف میزند گفت زهرا بیا- با این حال این من بودم که پا شدم آن همه راه را ساعتها با اتوبوس کوبیدم رفتم تا درباره روابط غلط حرافی کنم. از خودم میپرسم تو کی هستی که تصمیم بگیری چی غلطه؟
به علاوه، با آن فداکاری که از خودم نشان دادم، با آن تصویری که از یک دوست مسئولیتپذیر رسم کردم که کیلومترها راه را برای کمک به دوست درماندهاش طی میکند، عملا سین را وادار کردم تا از خودش بپرسد احساسش به هادی چقدر اهمیت دارد؟ مگر نه اینکه همه بسیج شده بودیم تا چیزی را که درست نمیدانیم کاملا منهدم کنیم؟
خوب سین چه کار دیگری میتوانست بکند؟ غیر اینکه از اینهمه توجه مسئولانه ماها، از این همه پشتیبانی صادقانه و خیرخواهانه، سپاسگزار باشد؟ راستش هیچی. تنها راهی که داشت همین بود. برای همین هم هست که از خودم بدم آمده.
از خودم میپرسم من چه حقی داشتم؟ ما چه حقی داشتیم که تا این اندازه خود را نسبت به سین مسئول بدانیم؟
از همان اول داستان، از همان اول اولش نمیتوانستم مدام خودم را جای هادی نگذارم. فکر میکردم اینها که ما میکنیم کمک به سین است یا توطئه علیه هادی؟ حرفهایی که میزنیم؟ قواعدی که یادآوری میکنیم؟ صداقت بیرحمانهای که داریم؟ اینها اگه توطئه علیه هادی نباشد چیه؟
سرنوشت چیه؟ برای سین و به خصوص برای هادی سرنوشت چیه؟ همین ماهاییم. مگه نه اینکه آنچه آمد از سمت ما بود؟
همین الانشم میدانم اگه برگردم باز همان حرفها را به سین میزنم. بغلش میکنم میگویم این راه را نرو.
ولی نمیتوانم به این فکر نکنم که کی هادی را بغل میکند و میگوید غصه نخور. یک روز فراموش میکنی.
ساعتها و ساعتها به این فکر میکنم که بهای کار من، کار ما برای سین و هادی چی میتواند باشد. از خودم میپرسم ما چی هستیم؟ جام جهاننما؟ اگه علارغم تمام آن مدارک و استدلالها این دو تا آدم میتوانستند با هم خوشبخت باشند چی؟
این را طبعا وجدانم مرتب ازم میپرسد.
تنها جوابی که فعلا دارم اینه که اتفاقا چون جام جهاننما نیستیم همه چی اینطوری شد. کاش بودیم. کاش میشد جز مشتی مدرک و سند، با چشمهایمان آینده را بسنجیم. اندازه بزنیم. متر کنیم.
از درون سینهام با کینه میگوید: پس هادی چی؟
طبعا حرفی ندارم. خفه میشوم.
No comments:
Post a Comment