Saturday, September 29, 2012

داشتم راه می‌رفتم توی خانه. نمی‌دانمم چرا یا چیکار می‌کردم. فقط می‌دانم راه می‌رفتم. نه با سرعت زیاد نه هم خیلی یواش. بعدش نزدیک در تراس بودم. که سرم گیج رفت و پاهام پیچید به هم. حالا چندان درازی هم نیستم که آن اتفاق توجیه داشته باشد. همین در حدی که بهم نگن کوتاه. والا فقط همینقدر در چنته دارم.
الانم که فکرش را می‌کنم می‌بینم خیلی مسخره است. که پاهات توی هم گره بخورد. خیلی مسخره و احمقانه است. ولی خوب دیگه. شد. خلاصه. درست مثه فوتبالیستی که بخواهد هد بزند، (دست ها کشیده به سمت عقب، سر جلوتر از بدن، پریدن به سمت جلو) پرت شدم به سمت ستون. درست هم با همان جایی که ملت هد می‌زنند خوردم به دیوار. همان قدر حرفه‌ای.
والا من که فکر می‌کنم بیشتر صدا هم مال ستون بود.
نه، سرم نشکست. همین! خودمم تعجب می‌کنم اصا. ولی نشکست. بهزاد گفت خوردی به تیزی‌ش؟ گفتم نه خدا رو شکر. به همون قسمت مسطح بسنده کردیم. من و سرم یعنی.
بعد نگاه کرد گفت یه کمی ورم هم داره.
خودم ولی ندیده‌ام‌ها. دروغ چرا. البته دست که می‌زنم درد می‌گیره.
بعد نشسته بودیم داشتم یه چیایی زمزمه می‌کردم. یهو دیدم می‌توانم شبیه جنیس بخندم. جنیس دوست دختر چندلر. همان جوری. زنگ زدم به فاطی گفتم می‌خوام برات یه شیرین‌کاری بکنم. بعد شروع کردم شبیه جنیس خندیدن. فاطی گفت نه این شبیه‌اش نیست. گفتم الکی حرف نزن خوب دقت کن. بعد خودشم سعی کرد ادای منو در بیاره. قبول کرده بود. بهم گفت چرا مانتوی مامان رو با لباسای دیگه شستی؟ وقتی رفته بودم خانه‌شان زده بودم کل لباس‌ها را ریخته بودم توی ماشین لباس‌شویی. گفتم حالا چی شده مگه؟ گفت همه‌شون رنگ گرفتن. البته من توی رنگ وارنگ کردن لباس‌ها تخصص دارم. چیز غریبی نبوده براشان.
بعد دوباره شروع کردیم مثه جنیس خندیدن. همان‌جور.
بعدش قطع کردم رفتم نشستم کنار بهزاد به خندیدنم شبیه به جنیس ادامه دادم. بهزاد چشم‌هاش گشاد شد. گفت نکن این کارا رو. گفتم چرا؟ آخه تو که فرندز ندیدی نمی‌دانی چقدر دارم شبیهش می‌خندم. گفت نکن. سرت خورده به ستون من هر لحظه بیشتر دارم مطمئن می‌شم که اشکالی ایجاد شده.
دیدم راست می‌گه. گفتم باشه.

No comments: