Tuesday, October 9, 2012

رفقایی که به بچه ختم شده‌اند

تقریبا یک هفته‌ای لار بودم. رفته بودم بچه سارا را ببینم. همین طور‌ هم عاطفه را. سحر هم آمد. ملیحه نشد بیاید. حیف. دخترک چهارماهه عین نبات بود. با لپ‌های آویزان. تمام وقت داشتم فشارش میدادم و بوش می‌کردم. برام خیلی غریب بود که بچه سارا باشد. سحر می‌گفت چون اصلا شبیه سارا نیست اینطوری حس می‌کنیم. شایدم.
سارا بازیگوش‌ترین رفیق من است. جوری که اغلب، کارهاش به حماقت‌های اعصاب خردکن ختم می‌شود. ولی ما خیلی دوستش داریم. خیلی از روزهایی که حالا از مرورشان لذت می‌بریم را مدیون سارائیم. هرچند هنوز هم مرور کارهاش آسان‌تر از تحمل کارهاش است.
روزهایی بود توی دانشکده که اگه سارا و شیطنت‌هاش نبود واقعا تهی می‌ماند. البته عقل درست حسابی هم ندارد. یه باره کارهایی می‌کرد که روی روان همه بود. ولی خصوصت جذاب سارا به گمانم همین روانی بازی‌هاش بود. همین کارهای خل‌خلی بدون اینکه اصا هیچ ایده یا طرحی درباره‌ی عواقب آن داشته باشد. نه اینکه مثلا سر نترسی داشته باشد و شجاعتش باعث شیطنت‌هاش باشد. برعکس. توی شرایط ناجور حسابی فریز می‌شود. چنان از ترس خشکش می‌زند که نای ناله کردن هم براش نمی‌ماند. به خاطر شجاعت و جسارت و اینها نیست.
شیطنت‌هاش قسمتی از خودش است. حتی به فیزیک بدنیش هم می‌آید. با آن جثه ریزه میزه و صورت خوشگلش فرصت این را داشته که هم جنب و جوش داشته باشد و هم خودش را توی دل همه جا کند. در مقابلش نمی‌دانی باید حرص بخوری یا بخندی. سارا جایی بین این دوتاست.
حالا بچه دارد. یه دختر چهار ماهه مظلوم با لپ‌های آویزان. اصا تصور اینکه این بچه مادری دارد که می‌ایستاد پشت سر استاد و ادای شلیک با مسلسل در می‌آورد، همین تصورش باعث می‌شود دلم برای این بچه کباب باشد. الهی بمیرم.

No comments: