Saturday, November 3, 2012

به قول یارو گفتنی شرم داشته باش

بعضی  آدم ها را نمی فهمم. یعنی نمی دانم توی مغزشان چی کار گذاشته اند.بهش میگویی شمیم چرا فلان رفتار را کردی؟ میگه آره میدونم من بیشعورم بی شعور. میگویی شمیم چرا فلان حرف را زدی؟ میگه : همینه دیگه. من همین طوری ام. اصلا فکر نمی کنم به کارهام. میدونم خودم.
با یک حالت خونسرد نالان این ها را می گوید. انگار موجودی خرفت درونش هست که مدام ازش سبقت میگیرد. و این را جوری می گوید که انگاری هنر کرده فهمیده. شمیم هرگز ترک نخورده بابت کارهاش. ضربه چرا. همیشه ضربه خورده. ولی ترک نخورده. هرگز بیشتر از دری وری گفتن به خودش پیش نرفته. همیشه از دست خودش شاکی است و همیشه این حق را به همه داده که ازش انتقاد کنند. فکر هم نکنید چیزی از این بذل و بخشش کسب کرده. جز سرزنش مداوم و حال خراب و شکست های عشقی مکرر حال به هم زن چیزی عایدش نشده.
من اینطوری زندگی نمی کنم. هرگز اجازه نمی دهم به کسی که ازم انتقاد کند. که بنشینم ادای آدم های خیلی منور را در بیاورم که آره بیاین رفتار منو کالبدشکافی کنین. واقعا چندشم می شود که می آیند مثل یک اتهام بهت می گویند انتقادپذیر نیستی. معلومه که نیستم. هرگز جز خودم این اجازه را به کسی نمی دهم که مرا به چهار میخ بکشد.
به نظرم آدم هایی که اجازه می دهند مدام در معرض سرزنش دیگران قرار بگیرند بیشتر از اینکه انتقادپذیر باشند مریض هستند. به تحقیر شدن احتیاج دارند و ازش کسب وجهه می کنند.
در مورد من فقط دو نفر در زندگیم هستند که حق وتوی قانون مرا دارند. فاطی و بهزاد. بهزاد از این جهت که آدم تیزبینی است. نه اینکه صرفا به دلیل نسبت زن و شوهری. بیشتر مروبط به شخصیت خود بهزاد می شود. بهزاد قدرت دقیق شدن در پدیده های عادی و سخیف زندگی را دارد. جوری این کار را انجام می دهد که انگار در حال حل کردن یک جدول سودوکو باشد. خونسرد و کنجکاو. رفتارش ادا نیست. جزوی از خودش است. بهزاد این حق را دارد. چون ودیعه ای را دارد که بهش می گویند تدبر و از قضا حالا نزدیک ترین آدم کره زمین به من هم هست.
در مورد فاطی مسئله کمی فرق دارد. اینقدری بگویم که او برای من صریح، بی رحم و کاملا خیرخواه است. ولی نکته کلیدی ترش این است که بهش کاملا اعتماد دارم. برای اینکه با هم بزرگ شده ایم. چون پیوندهای خونی داریم. چون هم دیگر را دوست داریم و همیشه برای هم همه جور کاری انجام داده ایم. این حق وتویی است که آدم باید برای هم خونش قائل باشد. شاید کمی نژادپرستانه باشد. ولی همینه که هست.
در مورد دیگران من به چنین امتیازی قائل نیستم. اجازه نمی دهم کسی بهم بگوید چی در رفتار من درست نیست. اصراری هم ندارم که مدعی باشم هر کار من بکنم صحیح و جایز است. چون از این آدم ها که خوبی و بدی را با سلیقه خودشان محک می زنند خوشم نمی آید. ولی اگه اشتباهی می کنم لازم است قبل از تذکر یا دلسوزی از طرف دیگران خودم متوجه اش باشم. خودم کنترلش بکنم و خودم سعی کنم مسئله جبران شود.
بگم؟ بهانه این پست مزخرفاتی بود که امروز عصر شمیم برام از پشت تلفن خواند. شر و ور. همان خراب کاری های همیشگی. اینکه چقدر گند زده  و چقد لایق سرزنش است. بهش گفتم شمیم یک بار شد از این حماقت هات درس بگیری؟ گفت نه، میدونم خیلی بی شعورم زهرا. عصبانی شدم. داد زدم سرش. گفتم دیگه به من زنگ نزن. گفتم خسته شدم از دستت شمیم. از اینکه اینهمه گند بالا بیاری و من بشینم سه ساعت نصیحتت کنم و تو تلفنو قطع نکرده برگردی سر همون کارا، همون رفتار.من این وسط برای تو چیم؟ فک کردی من بیکارم بشینم برات نقش مشاور خانواده رو بازی کنم؟ گفتم شمیم من دیگه چیزی ندارم به تو بدم. دیگه هیچی ندارم. البته اینها را بهش نگفتم ولی باید می گفتم که هر چی بوده رو مکیدی. ولی نه مثل گیاه که رشد کنه و برگ های تازه بزنه. مثه یه کرم مکیدی. یه انگل. مکیدی و تف کردی. مکیدی و تف کردی.
بهش گفتم شمیم دیگه به من زنگ نزن برو هر غلطی می خوای بکن.
اینطوری اتفاق افتاد.

No comments: