Wednesday, December 19, 2012

چی به دست میاری چی از دست می دهی؟

امروز صبح اول وقت متوجه مسئله شدم. وقتی نوال زنگ زد تا طبق قرارمان بیدارم کند. فهمیدم تمام وقتم را صرف جزئیاتی کرده ام که به نظر خودم مهم ولی به نظر طراحان سوال سوسول بازی است. عوضش دوستم زنگ زد و گفت این تعداد کتاب را تمام کرده و تست ها را هم مثل آب خوردن می زند. راستش از همن اولش هم می دانستم من دارم خیلی کند پیش می روم و وسواسم برای دانستن تمام زوایای موضوع احمقانه است. ولی آدم تا نرسد به یک ماه قبل از امتحان این را با تمام رگ و پی و نسوج و بافت های سلولی و رشته های عصبی اش حس نمی کند.
حساب کردم دیدم ئه چه خوب من مثلا برای بدیع شمیسا را خوانده ام، همایی را خوانده ام تجلیل را خوانده ام جزوه های دکتر نوروزی را خوانده ام، بعد دیدم ئه چه بد در عوض هیچی عروض نخوانده ام، یا ئه چه خوب برای خاقانی هم کتاب سجادی را خوانده ام هم معصومه معدن کن هم کزازی هم ماهیار، ولی ئه چه بد در عوض مخرن الاسرار را آنقدری خوانده ام که فقط بدانم توی چه وزنی سروده شده!
در عوض دوستم مثه آدم تمام درس ها را خوانده خیلی معقول و متناسب. بدیع را قدری خوانده که باید می خوانده نرفته شصت تا کتاب بخواند و فرصت نکند به درس های دیگه برسد.
عوضش من به یک خودشناسی مهم رسیدم که او نرسیده. فهمیدم مریضم. بله من مریضم. چنان پیله می کنم و قفل می شوم به موضوع که انگار قراره دربارش پایان نامه بنویسم. هر کی هم می شناختم بهم هشدار داد زهرا اینجوری نخوان. آرمانی برخورد نکن با مسئله. قراره کنکور بدی. ولی به خدا سعی ام را کردم. سعی کردم آدم باشم. کنکوری بخوانم. نشد. تمام عمرم یا درس نخواندم یا اگه خواندم با وسواس خواندم. بیاه. حالا من مانده ام و مشتی درس و کتاب باقی مانده.
ولی اینم بگم. خسته نیستم. من این مدل درس خوندن را دوست دارم. اینکه با موضوع احساس خویشاوندی کنی. آنقدر بالا پایینش بکنی تا از توش یه نتیجه سلیس و واضح، به دست بیاید. حس کنی می توانی دربارش حرف بزنی یا آواز بخوانی.
با این حال، اگرچه پشیمان نیستم ولی واقعا وحشت کرده ام. چون چیزی هست به اسم زمان که من دارم از دستش می دهم. قبلا فکر می کردم زندگی مسابقه نیست. اینکه آدم باید آنطور که باور دارد زندگی کند. ولی حالا به این جرات نمی توانم تز بدهم. بلی. من یک دانه پشت کنکوری وحشت زده ام.

No comments: