Saturday, December 22, 2012

یلدای خود را چگونه گذراندید

شک داشتم یلدا را برویم باغ عمو مهرداد یا نه. مامان گفت همه هستند. من هیچ وقت چندان راغب نبوده‌ام خودم را توی شلوغی فامیل بیندازم. چون واقعیتش را بخواهید ما فامیل پت و پهنی هستیم. حق دارید. این که چیزی نیست. خیلی‌ها پت و پهن هستند. منتهی ما از آن فامیل‌های پت و پهنی هستیم که به طول و عرض خودمان افتخار می‌کنیم و اصرار داریم نسبت‌های فامیلی هر چقدر هم دور و دراز باشد، هرگز اهمیت‌شان را از دست نمی‌دهد. نسبت‌های فامیلی پیش ما قسمی از امر مقدس است. من همیشه فکر می‌کردم این یه جور نژادپرستی است. باورتان بشود یا نه توی فامیل ما آدم‌هایی هستند که دقیقا نمی‌توانی نسبت‌شان را با خودت کشف کنی، گاهی این نسبت‌ها چنان پیچ‌پیچی می‌شوند که فقط بزرگ‌ترهای فامیل باید بیایند کمک، تا بفهمی اصلا چی شد. بعد این آدم‌ها درست عین دختر دایی‌ت یا پسر عمه‌ت بهت نزدیک هستند. رفت و آمد هست و حرف‌های مشترک دارند و نگرانی‌های مشترک و دنیاهای مشترک.
خوب من هرگز این حجم از روابط را نمی‌توانم تحمل کنم. مامانم آن وقت‌ها از دستم کفری می‌شد. از بس توی این ولوله شرکت نمی‌کردم. می‌گفت آدم باش! منظورش این بود که بیا قاطی فامیل. من ولی ترجیح داده‌ام از بیرون، یه چهار تا رفیق برای خودم سوا کنم. به نظرم کافی می‌آمد.
منتهی شب یلدا شبی نیست که آدم دلش بخواهد تنها بماند. گفتم بهزاد بریم باغ؟ چون مامان بابا می‌خواستند بروند باغ. حالا این حرف مامان ولی توی گوشم بود که همه هستند. بعد رفتم از بابا پرسیدم کیا هستن؟ گفت هیشکی باباجون، فقط خودمونیم.غریبه هیشکی! هیشکی ِ بابا یعنی کمتر از پنجاه نفر. واحد شمارشش اینطوریه!
به خودم گفتم درک. من یلدا را تنهایی سر نمی‌کنم. مامان صبح زنگ زد گفت اگه میاین برای شمام ساندویچ درست کنم. خدا شاهده همین را گفت. معنی حرفش این بود که من دارم دو تا ساندویچ برای خودم و بابات می‌پیچم (چون فاطی طفلی بندر نبود) حالا اگه تو و بهزادم میاین بکنمش چهار تا. خدایی چه معنی دیگه‌ای می‌توانست داشته باشه این سوالش؟ گفتم آره مامان مام میایم. به خودم گفتم حالا رفته دو تا رو بکنه چهارتا. اصلا بکنه پنج‌تا. چه می‌دانم شیش‌تا. منتهی بعد از ظهر که رفتم خانه بابا‌ اینا، دیدم پلاستیک‌پلاستیک ساندویچ مرغ بسته، یه قابلمه لوبیا، یه قابلمه نخود پخته‌ی مدل بندری، یه عالمه لبو و شلغم و سیب‌زمینی برای کباب کردن توی آتش برداشته، میوه و چایی و آجیل و یه عالمه انار دون کرده و یه عالمه خرما و ارده و سالاد نخود و ال و بل و جیم‌بل. گفتم مامان خدایی اصلا لازم بود تو زنگ بزنی آمار شرکت کننده‌ها را بپرسی؟ تو که قد یه عروسی آذوقه برداشتی. گفت هندونه نداریم. هندونه‌های بازار آشغال بوده. حالا یعنی داشت غصه می‌خورد چرا هندوانه نیست.
بعد بابا آمد و آذوقه ها را بار زد پشت ماشین. دیگه هیچی. تقسیم شدیم و من و بهزاد رفتیم توی ماشین عمو مهران، (که مثه همیشه لخ‌لخ کنان رسید و ما را نیم ساعت سر خیابان کاشت)
حدود سی‌نفری می‌شدیم. با احتساب بچه‌مچه‌ها چهل نفر تقریبا. توافق کردیم بیرون بشینیم. نرویم توی ویلا. چون حالا درسته بقیه نقاط زمین یخ‌بندانه، ولی اینجا هوا پاییزی و خنکه فقط. فرش پهن کردند و مردها رفتند پی آتش درست کردن و زن‌ها پی اینکه بتوانند به بچه‌هاشان دهنه‌ای افساری چیزی بزنند چون مثه اسب دور استخر خالی می‌دویدند و شیهه می‌کشیدند و هر آن ممکن بود پرت شوند توی استخر و آش و لاش شوند.
بعد کلی هرهر و کرکر و ریسه رفتن و مسخره‌بازی، تصمیم گرفتند شام بخورند. هر خانواده‌ای ورداشته بود یه چی آورده بود به سهم خودش. سفره پهن کردند از این سر تا آن سر، متلک و خنده و شوخی. کسی سیرمونی نداشت. حتی بچه‌ها. بعد هم موزیک و باز نعره‌ی مادرها برای کنترل بچه‌هایی که وحشی شده بودند. سیستم دور هم جمع شدن‌های ایرانی. ولی من و بهزاد یه دل سیر خندیدیم. سیب‌زمینی و شلغم و به زغالی خوردیم. دور آتش ایستادیم و حرف زدیم و خندیدیم. چایی و آجیل و انار. هندوانه نبود البته. خرمابریز و قهوه‌ و چس‌فیل.
بعد لابه لای تمام آن قیافه‌هایی که من اغلب حوصله دید وبازدید باهاشان را ندارم چیزی دیدم که برام تازه بود. اینکه گاهی لازم داری عضوی از یک فامیل بزرگ باشی. که اگرچه چندان باهاشان احساس راحتی نمی‌کنی و حتی خیلی ‌نمی‌شاسی‌شان. ولی با همه این احوال در کنارشان احساس امنیت داشته باشی و مطمئن باشی تو را عضوی از خودشان می‌دانند.
این چیزی بود که آن شب بهم اضافه شد. حالا نه اینکه دیگه بصیرت پیدا کنم و از فردا صله رحم به جا بیاروم و به قول مامانم آدم شوم. ولی به نظرم در مجموع همه آدم‌ها باید چنین چیزی را داشته باشند. که اگر خواستند شب یلدا تنها نمانند بتوانند.
این بود انشای من.

No comments: