از نظر اقتصادی ما همیشه یک خانواده متوسط بودهایم. بابا و مامانم هرگز اجازه ندادند کم و کسری متوجه من و فاطی باشد، هیچ جور کم و کسری. ولی اینطور هم نبود که ما شبیه پرنسسها بزرگ شویم. خود من وقت دور ریختن محتویات جیب والدین کارمندم، همیشه، درصدی از احساس گناه همراهم بود. هرچه کند و کاو هم میکنم توی خاطراتم یادم نمیآید که مامانم به خاطر خرید چیزی که میخواستهایم، حتی آن قسمتی از خریدهامان که صرفا از روی هوس بوده، به طور جدی شماتتمان کرده باشد. شاید ازمان پرسیده باشد که آخه این به چه دردتون میخوره ولی این، با تشر و توبیخ فرق دارد. بابام را که اصلا خود ما یک وقتهایی باید دعواش میکردیم. یا مثلا توی فروشگاهی چیزی براش چشم در میاوردیم که بابا! اونو بزار سر جاش!
با این حال نمیدانم دقیقا از کجا من یاد گرفته بودم که پول، حتی آن پولی که بابا مامان آدم در میاورند، به هیچ عنوان علف خرس نیست و منبع لایزالی محسوب نمیشود. این شاید به قشر متوسط بودن ما برگردد. برای ما، اینکه میتوانیم خرج کنیم به این معنی نبود که میتوانیم شبیه پاریس هیلتون خرج کنیم. چیزی که آدم با زندگی در میان قشر متوسط یاد میگیرد مجموعهای از تواناییها و موانع در کنار هم است. تو در عین اینکه که میتوانی، نمیتوانی.
خوب آره، این از یک نظر به سرخوردگی منجر میشود. به خصوص که تو در قشر متوسط مجموعهای معرفتی را هم کسب میکنی که بر اساس آن خودت را همان قدر محق، شایسته و توانا میبینی که همکلاسی طبقه مرفهات را میبینی. با این حال تو این قدرت را نداری و او دارد. تو در طبقه متوسط یک چاه داری که چندان هم عمیق نیست و اگه توش تف کنی صدای برخورد تفات را با سطح آب میشنوی. ولی همکلاسیت یک آبشیرینکن دارد. مخزنی لایزال از آب آشامیدنی که هر وقت بخواهد و هر چقدر بخواهد میتواند از آن بنوشد.
صد البته داشتن یک چاه، بهتر از داشتن کلمن است. یا قمقمه مثلا. منتهی ما در طبقه متوسط یاد میگیریم اینکه قمقمه دستمان نیست به این معنی نیست که مرحمتی شامل حالمان شده، چون در طبقه متوسط ما با مفاهیمی مثل حقوق اولیه انسانی آشنا شدهایم که به ما یادآوری میکند آدم نباید شبیه شپش زندگی کند. در شان آدم نیست. در شان هیچ کس نیست که به یک قمقمه راضی باشد و بابت یک قلپ آبی که میفرستد تو، به کل نظام آفرینش، از خود خداوند گرفته تا خانوادهای که او را پس انداخته و یا مسئولین ممکلتی که اجازه صدور شناسنامه به او دادهاند ممنون و مدیون باشد.
علاوه بر این طبقهی متوسط تنها طبقهای است که آدم میتواند ادعا کند با همت خودش آن را به دست آورده. سرش جنگیده، چون حتی اگه آن را به ارث برده باشی هم، اگه برای داشتنش تلاش نکنی یحتمل به طبقه پایینتری سقوط میکنی. برخلاف طبقه مرفه و طبقه فرودست که اکثرا ارثی است.
دلم هم میخورد از تماشای سقوط مردمم به طبقات پایینتر. به وضعیت قمقمه. به آنجایی که متکلم وحدهای این حق را به خودش بدهد که بگوید حالا مرغ نخوری چطور میشود؟ امروز وقتی دیدم بادمجانفروش دم کوچه از شرم دیدن شاگردش چطور به عرق کردن و تته پته افتاد دلم خواست همان جا بشینم سیر زار بزنم. وقتی جوان آمد دستش را گرفت مرد نزدیک بود پا بگذارد به فرار. آدمها این حق را ندارند که شاهد سقوط هم باشند. آدمها این حق را ندارند که از دیدن هم توی خیابان یکه بخورند. آدمها نباید معلمهاشان را با یک ترازو و کوهی از بادمجان ببینند.
کسی این حق را ندارد که از کسی بخواهد مرغ نخورد. گوشت نخورد، میگو نخورد، ماهی نخورد، کسی این حق را ندارد که به معلمهای من اینهمه توهین کند، به طبقه من توهین کند، به پدر و مادر من به همسایههای من به دوستان در آستانه ازدواج من توهین کند. بهشان بادمجان بدهد بگوید مرغ نخور بادمجان بخور پیاز بخور ترب بخور. آدمها حق ندارند اینهمه وقیح باشند.
با این حال نمیدانم دقیقا از کجا من یاد گرفته بودم که پول، حتی آن پولی که بابا مامان آدم در میاورند، به هیچ عنوان علف خرس نیست و منبع لایزالی محسوب نمیشود. این شاید به قشر متوسط بودن ما برگردد. برای ما، اینکه میتوانیم خرج کنیم به این معنی نبود که میتوانیم شبیه پاریس هیلتون خرج کنیم. چیزی که آدم با زندگی در میان قشر متوسط یاد میگیرد مجموعهای از تواناییها و موانع در کنار هم است. تو در عین اینکه که میتوانی، نمیتوانی.
خوب آره، این از یک نظر به سرخوردگی منجر میشود. به خصوص که تو در قشر متوسط مجموعهای معرفتی را هم کسب میکنی که بر اساس آن خودت را همان قدر محق، شایسته و توانا میبینی که همکلاسی طبقه مرفهات را میبینی. با این حال تو این قدرت را نداری و او دارد. تو در طبقه متوسط یک چاه داری که چندان هم عمیق نیست و اگه توش تف کنی صدای برخورد تفات را با سطح آب میشنوی. ولی همکلاسیت یک آبشیرینکن دارد. مخزنی لایزال از آب آشامیدنی که هر وقت بخواهد و هر چقدر بخواهد میتواند از آن بنوشد.
صد البته داشتن یک چاه، بهتر از داشتن کلمن است. یا قمقمه مثلا. منتهی ما در طبقه متوسط یاد میگیریم اینکه قمقمه دستمان نیست به این معنی نیست که مرحمتی شامل حالمان شده، چون در طبقه متوسط ما با مفاهیمی مثل حقوق اولیه انسانی آشنا شدهایم که به ما یادآوری میکند آدم نباید شبیه شپش زندگی کند. در شان آدم نیست. در شان هیچ کس نیست که به یک قمقمه راضی باشد و بابت یک قلپ آبی که میفرستد تو، به کل نظام آفرینش، از خود خداوند گرفته تا خانوادهای که او را پس انداخته و یا مسئولین ممکلتی که اجازه صدور شناسنامه به او دادهاند ممنون و مدیون باشد.
علاوه بر این طبقهی متوسط تنها طبقهای است که آدم میتواند ادعا کند با همت خودش آن را به دست آورده. سرش جنگیده، چون حتی اگه آن را به ارث برده باشی هم، اگه برای داشتنش تلاش نکنی یحتمل به طبقه پایینتری سقوط میکنی. برخلاف طبقه مرفه و طبقه فرودست که اکثرا ارثی است.
دلم هم میخورد از تماشای سقوط مردمم به طبقات پایینتر. به وضعیت قمقمه. به آنجایی که متکلم وحدهای این حق را به خودش بدهد که بگوید حالا مرغ نخوری چطور میشود؟ امروز وقتی دیدم بادمجانفروش دم کوچه از شرم دیدن شاگردش چطور به عرق کردن و تته پته افتاد دلم خواست همان جا بشینم سیر زار بزنم. وقتی جوان آمد دستش را گرفت مرد نزدیک بود پا بگذارد به فرار. آدمها این حق را ندارند که شاهد سقوط هم باشند. آدمها این حق را ندارند که از دیدن هم توی خیابان یکه بخورند. آدمها نباید معلمهاشان را با یک ترازو و کوهی از بادمجان ببینند.
کسی این حق را ندارد که از کسی بخواهد مرغ نخورد. گوشت نخورد، میگو نخورد، ماهی نخورد، کسی این حق را ندارد که به معلمهای من اینهمه توهین کند، به طبقه من توهین کند، به پدر و مادر من به همسایههای من به دوستان در آستانه ازدواج من توهین کند. بهشان بادمجان بدهد بگوید مرغ نخور بادمجان بخور پیاز بخور ترب بخور. آدمها حق ندارند اینهمه وقیح باشند.
No comments:
Post a Comment