این پست را به بهانه بحث دیشبم با آرتا و بهزاد مینویسم. و همینطور برای تعداد دیگهای از دوستهام که فکر میکنند من باید در مواجهه با کتابها از لنگهای درازم خجالت بکشم. و اینهمه سنگ کتابهای هریپاتر و ارباب حلقهها را به سینه نزنم. دیگه بیست و شش سالم شده. برم بگردم یه کتاب که به هیکلم بخورد بخوانم.
اولا جونم براتون بگه که من از نوجوانی کشته مرده هری و آراگورن بودم. البته از خود هری چندان خوشم نمیآمدها. بیشتر از سیر وقایع راضی بودم. ولی خوب اینطوری هم نبود که وقتی هری در مواجهه با خطری بدبختی چیزی بود من برام علیالسویه باشه. حتی ممکن بود دو صفحه را یه نفس میخواندم که بفهمم بچهم چی شد. بلایی سرش نیامده باشه. حتی یا ابلفضل. خلاصه منظورم اینه که این یه میراث بلندمدته. من از آن تازه به دوران رسیدهها نبودم که برم دیویدی کل فیلمهاش را بخرم و با خمیازه بگم اوه آره میدونم هری پاتر چیه.
واقعیتش من و سعیده و فاطی و نادی یه مدت خودمان تبدیل شده بودیم به یه کلوپ غیر رسمی. یادمه سه کتاب اول را من و فاطی از سعیده نادی گرفتیم خواندیم. چون آن موقع ما توی بندرلنگه زندگی میکردیم و کتابها خسته میشدند تا بندرلنگه بیایند. برای همین بابای سعیده نادی که میرفت تهرانی جایی، کتابها را اگه ترجمه شده بود میخرید. هنوز هم هری آنقدر معروف نشده بود که دوزادههزار تا ترجمه ازش توی تمام لوزامالتحریریها پیدا بشه. فقط همان ترجمه ویدا اسلامیه وجود داشت همانم توی شهرهای بزرگ پیدا میشد. ( بعدشم که ترجمههای دیگهای آمد یادمه ما اینقدر با اصطلاحات خوشمزهی ویدا جون بدعادت شده بودیم که خواندن بقیه ترجمهها لطفی نداشت و ما هم وفادارانه نمیخواندیم، حتی میتونم بگم به چشم پهن به بقیه ترجمهها نگاه میکردیم)
اینم بگم چون جالبه. من وقتی داشتم مثه وحشیها حفره اسرار (جلد اول) را میخواندم فاطی پای کامپیوتر نشسته بود و به ریش من میخندید. چون آن روزها اینکه یکی از ما بتواند بدون وز وز مداوم دیگری و بینگرانی از تمام شدن نوبتاش، گیم بزند خیلی چیز مهمی بود. بعد من آن روز جیکم در نیامد. دمر افتاده بودم روی تخت و در اتاقم را هم بسته بودم. صد البته فاطی باید خودش را با بازی خفه میکرد. منم بودم میکردم. منتهی شب که شد من کتاب را تمام کردم. رفتم مثل یک دانه خواهر مسئولیتپذیر دلسوز که فقط پی خیر و صلاح خواهر کوچکش است، بهش گفتم مردی بدبخت، اونو ول کن بیا اینو بخون.
طبیعتا فاطی که بازی بیسرخر حسابی بهش ساخته بود بهم یادآوری کرد که کور خواندم اگه فکر کردم خر میشه. خلاصه از من اصرار از خواهرم انکار. منم خیلی جدی بهش گفتم پس من برات میخونم تو بشین بازی کن فقط گوش بده. گرچه پیشنهاد من خیلی غیرمعمول بود فاطی حاضر نشد حتی به اندازه یک سانتی متر روی صندلی جا به جا شود. همان جور چسبیده به صندلی گفت باشه بخون.
منم خواندم. الان خودمم باورم نمیشه همچه ایثاری کرده باشم. خیلی خفتباره.
منتهی از یک جایی به بعد شاخکهای خواهرم شروع به تکان خوردن کرد. دیدم زده استپ. بعدشم جلل الخالق زد خارج کرد نشست با چشمهای گرد شده زل زد بهم. حتی از یه جایی به بعد که گلوم خشک شد گفت بده من. ازم گرفت همان جور بلند بلند شروع کرد خواندن. خلاصه کل کتاب را در جوار هم خواندیم. دیگه هم نرفتیم سراغ گیم. البته آن شب!
بعد این داستان سر اینکه کی اول کتاب بعدی را بخوانه حاضر بودیم همدیگه را شلاق هم بزنیم. طبیعتا سعیده نادی ِ نامرد زودتر از ما کتاب را میخواندند. مام مینشستیم مثه این بدبختها به انتظار. حالا ولی خودمان قبلش کلی دعوا کرده بودیم که کی اول. آنها هم کلی دعوا کرده بودند که کی اول. خلاصه زهر مارمان میشد. مخصوصا برای نفر آخر. از بس هم بیجنبه بودیم هی میآمدیم جلوی نفر آخر کرم میریختیم. یادمه نادی به خصوص سادیسم عجیبی در این مورد داشت. آن قسمت فرندز را دیدین که جویی و ریچل کتابهاشان را با هم عوض میکنن؟
من خیلی خوب حال جویی را میفهمیدم وقتی ریچل بهش گفت که بتی آخر داستان میمیرد. بعد دوباره بهش گفت که نمیمیرد. بعد جویی هی از خودش، از ریچل و از خداوند میپرسید که آخه پس چرا گفت میمیره؟! یعنی من کاملا حال جویی فلکزده را میفهمیدم. از بس همکلوپیهای من توی لو دادن وقایع کتاب وحشی بودند.
حالا ببینید. من اینطور هریپاتریستی بودم. اصلا نمیخوام باب ارباب حلقهها یا نارنیا یا مثلا جودی ابوت را باز کنم دیگه یا مثلا باغ مخفی یا چهارگانه جان کریستوفر یا چه میدانم تام سایرها یا دارن شان یا غیره و غیره. اه....هوووف. منظورم اینه که همین هری پاتر فقط.
ما واقعا برای دانه دانه اتفاقاتی که توی هاگوارتز میافتاد لهله میزدیم. خوب شما چه میفهمین وقتی راز ساعت هرمیون را توی قسمت زندانی آزکابان فهمیدیم و کاشف به عمل آمد که کی آن سنگ را به شیشه زده یا موضوع موش رون چیه ما دچار چه هیجانی شده بودیم؟ حتی من و فاطی بعدا رفتیم دو تا کتاب خریدیم یکیش موجودات جادویی، و یکیش کوئیدیچ در گذر زمان که یه جورهایی شبیه کتابهای کمکآموزشی مجموعه هریپاتر بود. خوب شما چه میفهمید اگه وینگاردیوملهویوسا را درست تلفظ نکنین چی میشه؟ یا مثلا طلسمی که ولدمورت روی سدریگ دیگوری پیاده کرد چی بود؟ یا مثلا طلسمی که هری باهاش سپر مدافعش را میساخت چیه؟ اصلا شما میفهمین شکل سپر مادر هری چی بوده؟ یا مثلا اصلا میدانید خانواده ویزلی چند تا بچه داشتند؟ بعد به من میگین میدانین هری پاتر چیه و به نظرتون خیلی احمقانه میاد؟
ببینین رفقا. من واقعا دوستون دارم. ولی شما باید بدانید که جلوی من به هریپاتر احترام بزارید. هری قسمتی از کودکی نوجوانی منه. من هنوز یه وقتهایی که دلم داره میترکه به شوخیهای فرد و جورج فکر میکنم و خوددرمانی میکنم.
حالا تازه میخوام بعدا بیام براتون بگم که چرا همه باید هریپاتر را بخوانند. اینطوری نمیشه. من خیلی صبور بودم. دیگه لازمه آستین بالا بزنم و از حیثیت کتابهایی که عاشقشان هستم دفاع کنم...
اولا جونم براتون بگه که من از نوجوانی کشته مرده هری و آراگورن بودم. البته از خود هری چندان خوشم نمیآمدها. بیشتر از سیر وقایع راضی بودم. ولی خوب اینطوری هم نبود که وقتی هری در مواجهه با خطری بدبختی چیزی بود من برام علیالسویه باشه. حتی ممکن بود دو صفحه را یه نفس میخواندم که بفهمم بچهم چی شد. بلایی سرش نیامده باشه. حتی یا ابلفضل. خلاصه منظورم اینه که این یه میراث بلندمدته. من از آن تازه به دوران رسیدهها نبودم که برم دیویدی کل فیلمهاش را بخرم و با خمیازه بگم اوه آره میدونم هری پاتر چیه.
واقعیتش من و سعیده و فاطی و نادی یه مدت خودمان تبدیل شده بودیم به یه کلوپ غیر رسمی. یادمه سه کتاب اول را من و فاطی از سعیده نادی گرفتیم خواندیم. چون آن موقع ما توی بندرلنگه زندگی میکردیم و کتابها خسته میشدند تا بندرلنگه بیایند. برای همین بابای سعیده نادی که میرفت تهرانی جایی، کتابها را اگه ترجمه شده بود میخرید. هنوز هم هری آنقدر معروف نشده بود که دوزادههزار تا ترجمه ازش توی تمام لوزامالتحریریها پیدا بشه. فقط همان ترجمه ویدا اسلامیه وجود داشت همانم توی شهرهای بزرگ پیدا میشد. ( بعدشم که ترجمههای دیگهای آمد یادمه ما اینقدر با اصطلاحات خوشمزهی ویدا جون بدعادت شده بودیم که خواندن بقیه ترجمهها لطفی نداشت و ما هم وفادارانه نمیخواندیم، حتی میتونم بگم به چشم پهن به بقیه ترجمهها نگاه میکردیم)
اینم بگم چون جالبه. من وقتی داشتم مثه وحشیها حفره اسرار (جلد اول) را میخواندم فاطی پای کامپیوتر نشسته بود و به ریش من میخندید. چون آن روزها اینکه یکی از ما بتواند بدون وز وز مداوم دیگری و بینگرانی از تمام شدن نوبتاش، گیم بزند خیلی چیز مهمی بود. بعد من آن روز جیکم در نیامد. دمر افتاده بودم روی تخت و در اتاقم را هم بسته بودم. صد البته فاطی باید خودش را با بازی خفه میکرد. منم بودم میکردم. منتهی شب که شد من کتاب را تمام کردم. رفتم مثل یک دانه خواهر مسئولیتپذیر دلسوز که فقط پی خیر و صلاح خواهر کوچکش است، بهش گفتم مردی بدبخت، اونو ول کن بیا اینو بخون.
طبیعتا فاطی که بازی بیسرخر حسابی بهش ساخته بود بهم یادآوری کرد که کور خواندم اگه فکر کردم خر میشه. خلاصه از من اصرار از خواهرم انکار. منم خیلی جدی بهش گفتم پس من برات میخونم تو بشین بازی کن فقط گوش بده. گرچه پیشنهاد من خیلی غیرمعمول بود فاطی حاضر نشد حتی به اندازه یک سانتی متر روی صندلی جا به جا شود. همان جور چسبیده به صندلی گفت باشه بخون.
منم خواندم. الان خودمم باورم نمیشه همچه ایثاری کرده باشم. خیلی خفتباره.
منتهی از یک جایی به بعد شاخکهای خواهرم شروع به تکان خوردن کرد. دیدم زده استپ. بعدشم جلل الخالق زد خارج کرد نشست با چشمهای گرد شده زل زد بهم. حتی از یه جایی به بعد که گلوم خشک شد گفت بده من. ازم گرفت همان جور بلند بلند شروع کرد خواندن. خلاصه کل کتاب را در جوار هم خواندیم. دیگه هم نرفتیم سراغ گیم. البته آن شب!
بعد این داستان سر اینکه کی اول کتاب بعدی را بخوانه حاضر بودیم همدیگه را شلاق هم بزنیم. طبیعتا سعیده نادی ِ نامرد زودتر از ما کتاب را میخواندند. مام مینشستیم مثه این بدبختها به انتظار. حالا ولی خودمان قبلش کلی دعوا کرده بودیم که کی اول. آنها هم کلی دعوا کرده بودند که کی اول. خلاصه زهر مارمان میشد. مخصوصا برای نفر آخر. از بس هم بیجنبه بودیم هی میآمدیم جلوی نفر آخر کرم میریختیم. یادمه نادی به خصوص سادیسم عجیبی در این مورد داشت. آن قسمت فرندز را دیدین که جویی و ریچل کتابهاشان را با هم عوض میکنن؟
من خیلی خوب حال جویی را میفهمیدم وقتی ریچل بهش گفت که بتی آخر داستان میمیرد. بعد دوباره بهش گفت که نمیمیرد. بعد جویی هی از خودش، از ریچل و از خداوند میپرسید که آخه پس چرا گفت میمیره؟! یعنی من کاملا حال جویی فلکزده را میفهمیدم. از بس همکلوپیهای من توی لو دادن وقایع کتاب وحشی بودند.
حالا ببینید. من اینطور هریپاتریستی بودم. اصلا نمیخوام باب ارباب حلقهها یا نارنیا یا مثلا جودی ابوت را باز کنم دیگه یا مثلا باغ مخفی یا چهارگانه جان کریستوفر یا چه میدانم تام سایرها یا دارن شان یا غیره و غیره. اه....هوووف. منظورم اینه که همین هری پاتر فقط.
ما واقعا برای دانه دانه اتفاقاتی که توی هاگوارتز میافتاد لهله میزدیم. خوب شما چه میفهمین وقتی راز ساعت هرمیون را توی قسمت زندانی آزکابان فهمیدیم و کاشف به عمل آمد که کی آن سنگ را به شیشه زده یا موضوع موش رون چیه ما دچار چه هیجانی شده بودیم؟ حتی من و فاطی بعدا رفتیم دو تا کتاب خریدیم یکیش موجودات جادویی، و یکیش کوئیدیچ در گذر زمان که یه جورهایی شبیه کتابهای کمکآموزشی مجموعه هریپاتر بود. خوب شما چه میفهمید اگه وینگاردیوملهویوسا را درست تلفظ نکنین چی میشه؟ یا مثلا طلسمی که ولدمورت روی سدریگ دیگوری پیاده کرد چی بود؟ یا مثلا طلسمی که هری باهاش سپر مدافعش را میساخت چیه؟ اصلا شما میفهمین شکل سپر مادر هری چی بوده؟ یا مثلا اصلا میدانید خانواده ویزلی چند تا بچه داشتند؟ بعد به من میگین میدانین هری پاتر چیه و به نظرتون خیلی احمقانه میاد؟
ببینین رفقا. من واقعا دوستون دارم. ولی شما باید بدانید که جلوی من به هریپاتر احترام بزارید. هری قسمتی از کودکی نوجوانی منه. من هنوز یه وقتهایی که دلم داره میترکه به شوخیهای فرد و جورج فکر میکنم و خوددرمانی میکنم.
حالا تازه میخوام بعدا بیام براتون بگم که چرا همه باید هریپاتر را بخوانند. اینطوری نمیشه. من خیلی صبور بودم. دیگه لازمه آستین بالا بزنم و از حیثیت کتابهایی که عاشقشان هستم دفاع کنم...
2 comments:
kolli khatere baram zende shod merci Zahra jan :)
:)) فدایت
Post a Comment