Thursday, February 14, 2013

بنگر آن کباب جوجه فرو افتاده از سیخ

مشکل این است که آدم نمی‌تواند خودش را شبیه جیوه پاره پاره کند و هر قسمتی ازش مسیر تازه‌ای پیش بگیرد، خیلی سرزنده به هر سو سُر بخورد و در عین حال هنوز جیوه هم باشد. مشکل این است که آدم مجبور به انتخاب می‌شود. کی میگه انتخاب دلیلی بر آزادی انسانه؟ انتخاب خود خود دلیلی بر اجبار است. ما ناچاریم چیزی را جایگزین چیز دیگری بکنیم. مسیری را جایگزین مسیر دیگری بکنیم. نمی‌توانیم چندین موسیقی دلنشین‌مان را همزمان گوش کنیم. مجبوریم در محدوده‌ی عمرمان یکی را انتخاب کنیم و بهش دل بسپاریم. بعد اگه وقتی ماند، برویم ترک بعد. اگرم نه که هیچی دیگه. ویژژژژژ توی قبر.
بعد تمام آن ابرهای نازک خیال‌انگیز صورتی رنگ که همه کودکی و نوجوانیت بالای سرت تشکیل شده بود تبدیل می‌شود به بخار معده‌ی طبیعت. به خودت می‌گویی هزاران چیز بود که میخواستم امتحان کنم. حتی به اندازه یک عمر باهاش یا درش زندگی کنم. می‌دانید هزاران جا بود که دوست داشتم آنجا از خواب بیدار شوم و صبحانه بخورم؟ ولی کی می‌تونه همچه زندگی داشته باشد؟ لابد آدم‌های ماجراجو. آنهایی که به جایی یا به کسی دل نمی‌بندند. اعتراف می‌کنم برام وسوسه شیرینی است. ولی از دل سپردن و آشنا شدن و عادت کردن هم لذت می‌برم. این مدلی را هم دوست دارم.
اینهمه رایحه خوش، اینهمه شیرینی که توی زندگی هست، اینهمه لذت که از هر چیز تازه یا کهنه‌ای می‌شود چشید. پس اینها چی؟
آنهمه ابرهای صورتی بالای سرت چی؟ آدم‌های که می‌شناختی و گم‌شان کردی، آدم‌هایی که نشناختی و اگه همدیگر را می‌شناختید دوستی عمیقی بین‌تان اتفاق می‌افتاد چی؟ کی برای همه‌ی این امکانات بالقوه وقت دارد؟
مشکل همانی است که اول هم گفتم. حیف که نمی‌شود خودمان را پاره پاره کنیم.

No comments: