Saturday, April 6, 2013

تعطیلات خود را یه طوری بگذرانیم 1

روزهای دوریم از اینجا روزهای خیلی خوشی بود. یک ماهی می شود به گمانم. حالا یه کمی بیشتر حتی. اواسط اسفند تا حالا یعنی. عروسی سحر بود. اول رفتم جهرم. ملیحه و عاطفه و سارا هم آمدند. سارا با دختر هفت هشت ماهه اش آمد. پدرسوخته ی فینقیلی دل همه را با اطوارهاش برده بود. عیش همه بود به جز سارا. چون به هرحال ما که قرار نبود نصفه شب بلند شویم و به بچه شیر بدهیم یا که مثلا تمام شب عروسی را مشغول خنثی کردن نق و نوق هاش باشیم.
بگذریم. سحر ماه شده بود. وقتی کارم با دوربین تمام می شد بدو بدو می دویدم وسط سالن و با آن کفش های وحشتناکم می رقصیدم. دیگه اوج فداکاری و ایثار یعنی. سارا هم می آمد. می چسبیدیم به سحر که غش غش به ما می خندید. طبیعتا ملیحه و عاطفه نمی آمدند. می ایستادند یه گوشه و دست می زدند. سفت هم دست می زدند.  دیگه چون معذوریت رقص داشتند از نظر کف زدن و گرم کردن مجلس خیلی به خودشان سخت می گرفتند. البته بچه سارا هم نوبتی بغل شان بود. دخترک هم ورجه وورجه می کرد. البته آن اوایل. بعد دیگه قاطی کرد و سارا مجبور شد بزنه کنار. بعدم گفتیم بابا سحر از این عروس سبک ها نباش. یخورده برو بشین. مگه می نشست ولی؟
شب خیلی خوشی بود خلاصه. خیلی خندیدیم. بلند بلند. گریه هم که سنت ئه. آدم باید دوست هاش را توی لباس عروس دامادی ببینه. بره وسط باهاشان برقصه.
حالا غیر اینها. به این نتیجه رسیدم که علاوه بر مسئله عروس دامادی رفقا، اصلا آدم باید دوست های خیلی خیلی عزیزی در شهرهای نه چندان دوری داشته باشه که بتواند چند وقت یک بار، بپرد توی یک اتوبوس و شش هفت ساعت بعد، توی ترمینال کوچولو و کثیفی پیاده شود. دقت کنید که دارم میگم اتوبوس. نه قطار یا هواپیما. ماشین شخصی هم نه. اتوبوس فقط. جدیدا این را توی خودم کشف کردم. عاشق سفر با اتوبوس شده ام. با همه سختی و کلافگی و خطرات عجیب و غریبش. (دفعه آخری که سوار اتوبوس شدم یکی از مسافرها با شاگرد شوفر دست به یقه شد و داشت چاقوش را در میاورد که راننده وسط بیابان زد کنار و قسم خورد که پیادش می کنه تا با شتر برگرده) .
چیزی که توی سفر با اتوبوس دوست دارم اینه که اگر صندلیت جای خوبی نباشد یا کنار آدم هیزی باشد که علاقه مند است خودش را به دخترهای مسافر بچسباند راننده این قدرت و معمولا این مرام را دارد که جای بهتری بهت پیشنهاد بدهد. من همیشه وقت رزرو بلیط خیلی مودبانه از مسئول صدور بلیط (که به نظرم عنوانی است خیلی پر طمطراق برای کسی که کارش دلالی بلیط است!) خواهش می کنم صندلی کنار پنجره در ردیف غیر آفتابگیر را بهم مرحمت کند. صد البته احتمال کامیابی صد در صد نیست ولی واقعا اگر جواب بگیرم نتیجه ی لذت بخشی برام می شود.
خیلی دوست دارم در حالی که به موسیقی مورد علاقه م گوش می دهم زل بزنم به این جای لعنتی که بهش می گوییم ایران. همین کوه و کمرش. گذرگاه هاش، درخت های بر ِ جاده ش، و ساندویچ کالباس بخورم. به بقیه مسافرها نگاه کنم که داریم در کنار هم روی پیچ های جاده به سمت چپ یا راست متمایل می شویم، بهشان نگاه کنم در حالی که  با هم حرف می زنند، می خندند، پوست تخمه تف می کنند، چیپس می خورند، و یا حتی به روی هم چاقو می کشند. اما من می توانم کنار پنجره بزرگم به موسیفی مورد علاقم گوش کنم و این امکان را داشته باشم که به صورت اختیاری صدای هم وطنان عزیزم را قطع کنم. صداشان را در هر موقعیتی که هستند ببرم. بهشان زل بزنم و از اینکه اینهمه بهشان نزدیکم و اینهمه ازشان دورم احساس امنیت کنم.
به نظرم موقعیت خیلی حماسی هست...

No comments: