شما نمیدانید. من تمام این روزها را مشغول گریستن بودهام. نه از این گریستنهای نمادین. گریه راستی راستی. سطلهای بزرگ اشک. مترصد این بودهام که یه جای خلوت گیر بیاورم و دوباره بزنم زیر گریه. اوه اوه اوه. همین الان هم که دارم ازش حرف میزنم، باز پیچ چشمم شل شده. ولی نه، راستش هیچ هم خندهدار نیست.
حالا دیگه توان این را ندارم که جلوی خودم را بگیرم. قبلا یه کمی گریه برای یک هفتهم بس بود. دیگه اشکی نمیماند. الان قابلیت این را پیدا کردهام که به مدت چندین ساعت دمر بخوابم و بی توقف زار بزنم. فک کنم قسمی از حملهی عصبی باشد.
حالا که رازم فاش شده شاید بد نباشد علل این همه نک و ناله را هم بنویسم.
یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم هر آنچه در عرض این شش هفت سال اخیر درباره خودم تصور کرده بودم غلط بوده. هر تصویری که از خودم ساخته بودم. هیچ کدامش واقعی و حقیقی نبوده. حتی نمیتوانید حدس بزنید چقدر شوکه شدم. احساس بیارزش بودن احساس غافلگیرکنندهای است. حس میکنم به خودم خیانت کردهام. به علایقم، به تواناییهام، به آیندهام.
از ایستادن و تماشای حرکت مردم رو به جلو، رو به عقب حتی، منزجرم. نیاز به حرکت دارم. به اینکه هدفی در زندگیم داشته باشم. اینهمه خودم را با هدفهای بلندمدت کرسیشعرم به تعویق نیندازم. روزهایی که از دستشان دادهام روزهای طلایی بقیه بوده. من دور ریختهمشان.
بیست و هفت سالهام. بچه که بودم گمانم این بود که جوانی منبعی از همهی تواناییهام خواهد بود. فقط اگر برسد. فکر میکردم یا نویسنده میشوم یا معلم یا وکیل. فقط اگه جوانی خودش را برساند. فکر میکردم شجاعت با جوانی میاید. فکر میکردم من از همهی دخترهای احمق فامیل که هنوز هم به قدر کافی احمق هستند آیندهای به مراتب هیجانانگیزتر خواهم داشت. آن آینده به منفور بودنم در.
حالا به جایی رسیدهام که مجموعهای از احمقترینهای دور و برم به نظرشان میرسد که من بیش از اندازه سر در گمم. این به غرورم در.
کاش نوری یا که ستارهی صبحی؟
بروم پی دستمال بابا...
حالا دیگه توان این را ندارم که جلوی خودم را بگیرم. قبلا یه کمی گریه برای یک هفتهم بس بود. دیگه اشکی نمیماند. الان قابلیت این را پیدا کردهام که به مدت چندین ساعت دمر بخوابم و بی توقف زار بزنم. فک کنم قسمی از حملهی عصبی باشد.
حالا که رازم فاش شده شاید بد نباشد علل این همه نک و ناله را هم بنویسم.
یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم هر آنچه در عرض این شش هفت سال اخیر درباره خودم تصور کرده بودم غلط بوده. هر تصویری که از خودم ساخته بودم. هیچ کدامش واقعی و حقیقی نبوده. حتی نمیتوانید حدس بزنید چقدر شوکه شدم. احساس بیارزش بودن احساس غافلگیرکنندهای است. حس میکنم به خودم خیانت کردهام. به علایقم، به تواناییهام، به آیندهام.
از ایستادن و تماشای حرکت مردم رو به جلو، رو به عقب حتی، منزجرم. نیاز به حرکت دارم. به اینکه هدفی در زندگیم داشته باشم. اینهمه خودم را با هدفهای بلندمدت کرسیشعرم به تعویق نیندازم. روزهایی که از دستشان دادهام روزهای طلایی بقیه بوده. من دور ریختهمشان.
بیست و هفت سالهام. بچه که بودم گمانم این بود که جوانی منبعی از همهی تواناییهام خواهد بود. فقط اگر برسد. فکر میکردم یا نویسنده میشوم یا معلم یا وکیل. فقط اگه جوانی خودش را برساند. فکر میکردم شجاعت با جوانی میاید. فکر میکردم من از همهی دخترهای احمق فامیل که هنوز هم به قدر کافی احمق هستند آیندهای به مراتب هیجانانگیزتر خواهم داشت. آن آینده به منفور بودنم در.
حالا به جایی رسیدهام که مجموعهای از احمقترینهای دور و برم به نظرشان میرسد که من بیش از اندازه سر در گمم. این به غرورم در.
کاش نوری یا که ستارهی صبحی؟
بروم پی دستمال بابا...
2 comments:
به خدا اینا همش به خاطر دوریه منه خواهرم!یه دور پاشو برو اون آهنگ سیروان رو گوش کن بعدش هم به جا گریه کردن از همین الان بدو دنبال زندگیت!آهان آهان اصلا باور کن از همین الان یه حرکت مثبت زدی!همین که 7 صبح وبلاگتو آپدیت کردی خودش از هزار تا موفقیت درسی و کاری مهمتره!از من که دیگه نا امید شدن تو این مورد!
ها راستی اشکاتم پاک کن خونه رو آب بگیره خودتون باید خسارتشو بدینا!حالا دیگه خود دانی!
Post a Comment