در ظاهر؟ در ظاهر آره، آدمهایی هستیم باسواد، دانشگاهی، میشود حتی گفت انتلکتوئل، جدا شده از شاخه سنتها، خرافهها، مواضع غیرتجربی، با اعتماد به نفسی که برای یک زندگی مستقل ِ از چرندیات کافی به نظر میرسد. در درون اما؟ تا ساعت چهار صبح، بیدارم، هر شب، و شبیه آدمی که آبلهمرغان گرفته باشد، میافتم به خاراندن تمثال توخالی که در طول روز از خودم ساختهام. همش نگران، وحشتزده، مشوش، در انتظار عقوبت معهود. که چه زمانی فرود میآید؟ چه زمانی تاوان کدام یکی از گناهانم را خواهم داد؟ یا کجای زندگی قرار است تاوان باشد؟ اینهمه دلهره برای من تازگی ندارد. ولی حالا دور تازهای ازشان آغاز شده. در ابعادی عظیمتر و مهیبتر.
در این همه وحشت همه کس و همه چیز را مقصر میدانم. تاریخ، مذهب، سیاست، خانواده، جبر جغرافیایی، زمانه. منصفانه نیست که تجربههای آدمهای دیگری را هم به دوش بکشی. ترسهای آدمهای دیگه را. خرافههای انباشته در خون و استخوان آدمهای دیگه را. انصاف نیست وقتی میخواهی به کلی، به تمامی از تفسیرهای صد من یه غازی که تو را تا بزرگسالی، درست مثل لانه عنکبوتی در خود هضم کرده بود، پاره کنی و کمی هوای آزاد را وارد ریههات کنی، ناگهان تازه وحشتی نو به سراغت بیاید. وحشتی نه بابت اینکه، کی یقهی تو را آنسوی جهان زندگان خواهد گرفت (چون لااقل از این مرحله عبور کردهای) بلکه وحشت از عقوبتی اینجایی، اینزمانی، عقوبتی متعلق به زندگی، وحشت از زندگی در نفرینی بیپایان.
در این همه وحشت همه کس و همه چیز را مقصر میدانم. تاریخ، مذهب، سیاست، خانواده، جبر جغرافیایی، زمانه. منصفانه نیست که تجربههای آدمهای دیگری را هم به دوش بکشی. ترسهای آدمهای دیگه را. خرافههای انباشته در خون و استخوان آدمهای دیگه را. انصاف نیست وقتی میخواهی به کلی، به تمامی از تفسیرهای صد من یه غازی که تو را تا بزرگسالی، درست مثل لانه عنکبوتی در خود هضم کرده بود، پاره کنی و کمی هوای آزاد را وارد ریههات کنی، ناگهان تازه وحشتی نو به سراغت بیاید. وحشتی نه بابت اینکه، کی یقهی تو را آنسوی جهان زندگان خواهد گرفت (چون لااقل از این مرحله عبور کردهای) بلکه وحشت از عقوبتی اینجایی، اینزمانی، عقوبتی متعلق به زندگی، وحشت از زندگی در نفرینی بیپایان.
هر شب تا چهار صبح بیدارم. در حالی که پنجاه بار لحاف را کنار میزنم، زل میزنم به آینهی تاریک روبروم که نمایش هیچ چیز نیست، و با تصور آینده به وحشت میافتم.
میخواهم زندگیم را پس بگیرم.خوابم را پس بگیرم. میخواهم یک نفر باشم. صبح و شبم یک آدم باشد. دو پاره نشده باشم در دو نقش. یکی پوزخندی به گذشته، یکی وحشت از آینده.
میخواهم زندگیم را پس بگیرم.خوابم را پس بگیرم. میخواهم یک نفر باشم. صبح و شبم یک آدم باشد. دو پاره نشده باشم در دو نقش. یکی پوزخندی به گذشته، یکی وحشت از آینده.
فقط لا به لای اینها قویا یک چیز را میدانم. هرگز کودکم را از چیزی نخواهم ترساند. طبیعتا اجازه هم نمیدهم کسی کودک من را از چیزی بترساند یا براش راجع به جهانی موهوم مهملسرایی کند. قوانینی را به کامش فرو کند که حاصل جهانبینی بیمارگونه و مازوخیستی است. جهانی عاری از واقعیت، انگار که در میانهی کارناوالی جنونآمیز. عیمقا ترسناک و بیپایان. صورتکهایی از یک هویت جعلی، با نامهایی که همگی طنین یک صدا هستند. صدای ضجهای در دور دست.
مثل زوزه یک شغال.
کاش شجاع باشم به صورت شبانهروز.
مثل زوزه یک شغال.
کاش شجاع باشم به صورت شبانهروز.
No comments:
Post a Comment