میدانم که این یک داستان کلیشهای است، که پایان محتومی هم دارد. با یک نتیجهگیری سانتیمانتالیسیمی ِ بیمایه. که موضوعی است محبوب فرستندگان ایمیلهای فورواردی، برای آه و فغان و اشک و مُف. با این حال این داستانی است درباره یک «فشار دست»، و همین یک قلم است که راضیم نمیکند تا فراموشش کنم.
جلوی بازار ستاره شهر بودم، ایستاده بودم منتظر ماشین آژانس. ساعت نه و نیم شب. بعد یک پسربچهی دستفروش آمد. از آن ریزه میزههاش بود. با همان سر و وضعی که همیشه میبینیم. صورتی کثیف، دستهایی کوچک، غریزهای تقویت شده برای چاپلوسی و بلبلزبانی، یکی از آن کاغذهای پلاستیک شده دستش بود. فقط هم یکی. بدو بدو رسید.
بعد دیالوگهایی سینمایی بینمان رد و بدل شد. سینمایی از نظر سطحی بودن منظورم است. استعارش هم طبیعی بود. من زور نزدم همچه استعارهای را وراد دیالوگ کنم. چون که خودم دشمن شماره یک دیالوگهای استعاری هستم.
- خاله جون تو رو خدا یکی بخر، تو رو خدا، تو رو خدا
- نمیخوام عزیزم
- تو رو خدا، تو رو خدا
- تو رو خدا، تو رو خدا
- نمیخوام
- جون هر کی دوست داری، بخر دیگه
- بَ هَه، نمیخوام آخه، به دردم نمیخوره
- به درد میخوره
- بخرم باهاش چیکار کنم آخه؟
- به درد میخوره
- بخرم باهاش چیکار کنم آخه؟
- بخر که بخونیش
- که چی بشه؟
- که خوشبخت بشی
- خوشبختم آخه، به کارم نمیاد
- بخون خوشبختتر بشی
- بخون خوشبختتر بشی
- تو که یه عالمه ازینا داری خوشبختی؟
- من آخه بلد نیستم بخونم
خندیدم. مشخصا خیلی زبل بود، و در این یک مورد خیلی هم راستگو. دعا ئه را انداخت روی کیفم. که مثلا مجبورم کند که بخرم. برگرداندم بهش. دوباره انداخت روی کیفم. بهش گفتم الانه که ماشین برسد و مسخره بازی در نیاورد و تازه من هم اصلا خرد ندارم. گفت خب چقدی داری؟ خودم خرد دارم. گفتم نمیگم. زل زد بهم. خیلی جدی گفت: ئه اذیت نکن دیگه. گفتم حالا خود دانی. گفت اصلا پول نده، نمیخوام، و در حالی که بپر بپر میکرد رفت نشست زیر بورد اعلان سینما.
رفتم دعا ئه را بهش پس بدهم. دستهاش را قفل کرد بهم. یعنی که عمرا بگیرم. دعا ئه را گرفتم جلوی صورتش. پرسیدم بندازمش روی زمین؟ نگرفت ازم. گفت خب بنداز. گذاشتم کنارش. دوستش رسید، در این مورد درستتر این است که بنویسم همکارش. قد بلنتر بود. تیرهتر. خشنتر، ولی همچنان یک پسربچه بود.
آمد کمکش. دوباره اصرار و اینها. گفت آخه گناه داره. گفت امشب هیچی نفروخته. گفتم چاخان، این که فقط یکی براش مونده، یه لحظه ساکت شد، بعد تندی گفت نه بیشتر داره به خدا، رو کرد به سمت پسرک خودم، پرسید مگه نه؟ با کله تایید گرفت.
دعا ئه را انداخت روی کیفم. دادم دستش. آن وقت بود که دستم را گرفت. دقیق اگه بخوام کروکی بکشم ساعدم را گرفت. سفت فشارش داد. فشاری از سر لابه. من وا رفتم. فقط توانستم بهش تذکر بدهم که نباید دستم را فشار بدهد. فوری دستم را ول کرد. یک کمی هم خجالتزده شد. بعد پرسید ینی نمیخوای ازش بخری؟ بعد هم چند تا چیز بارم کرد که به نظرم برای سنش مناسب نبود، ولی مگهکدام قسمت این داستان برای سنش مناسب بوده؟
وقتی نشستم توی ماشین دعا ئه همچنان روی زمین بود. ولی حس کردم فشار دستش را خریدهام. گرمای دستش هم هنوز روی ساعدم بود. منظورم گرمای معنوی و استعاری و از این مهملات نیست. گرما. گرمای راستکی. چون که تمام موجودات زنده، مقداری انرژی میسوزانند و گرما تولید میکنند، و هوا هم خیلی گرم بود، در نتیجه گرمائه روی پوستم مانده بود. توی ماشین که نشستم نه بغض کردم نه هیچی. بلاخره هر کسی یک عیب و ایرادی دارد. راننده هم آهنگ شاد گذاشته بود. در عوض به این فکر کردم که جای آن فشار و گرما را هنوز روی ساعدم حس میکنم و حدس زدم که احتمالا ظرف یکی دو دقیقهی آینده چیزی از آن فشار باقی نمیماند، چون بدن انسان قدرت ترمیم کردن خودش را دارد، و قدرت فراموش کردن را و قدرت تطبیقپذیری را. و اگه این سه تا را نداشت، قطعا تا حالا منقرض شده بود و در نتیجه کار این گونه جانوری به آنجا نمیکشید که کودکانش را بفرستد ساعت نه و نیم شب دعا بفروشد، آدامس بفروشد، باربری کند، آجر بپزد، قالی ببافد، تریاک جا به جا کند، بدنش را به حراج بگذارد، روحش را، کودکیش را به حراج بگذارد و هرجور حساب کنید منقرض شدن شرافتمندانهتر از منقرض نشدن است، همین دایناسورها. مگر نه اینکه یاد و خاطرهشان را اینهمه گرامی میداریم؟ چون چی؟ چون مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح دادند و از این نطقهای آتشین.
و اگه دست آخر میخواهید بدانید که خب چه مرضی بود که حالا دعا ئه را نخریدم باید خدمتتان عرض کنم که چون من واقعا آدم خوشبختی هستم. دیگه لااقل بقیهش بمانه برای بقیه.
رفتم دعا ئه را بهش پس بدهم. دستهاش را قفل کرد بهم. یعنی که عمرا بگیرم. دعا ئه را گرفتم جلوی صورتش. پرسیدم بندازمش روی زمین؟ نگرفت ازم. گفت خب بنداز. گذاشتم کنارش. دوستش رسید، در این مورد درستتر این است که بنویسم همکارش. قد بلنتر بود. تیرهتر. خشنتر، ولی همچنان یک پسربچه بود.
آمد کمکش. دوباره اصرار و اینها. گفت آخه گناه داره. گفت امشب هیچی نفروخته. گفتم چاخان، این که فقط یکی براش مونده، یه لحظه ساکت شد، بعد تندی گفت نه بیشتر داره به خدا، رو کرد به سمت پسرک خودم، پرسید مگه نه؟ با کله تایید گرفت.
دعا ئه را انداخت روی کیفم. دادم دستش. آن وقت بود که دستم را گرفت. دقیق اگه بخوام کروکی بکشم ساعدم را گرفت. سفت فشارش داد. فشاری از سر لابه. من وا رفتم. فقط توانستم بهش تذکر بدهم که نباید دستم را فشار بدهد. فوری دستم را ول کرد. یک کمی هم خجالتزده شد. بعد پرسید ینی نمیخوای ازش بخری؟ بعد هم چند تا چیز بارم کرد که به نظرم برای سنش مناسب نبود، ولی مگهکدام قسمت این داستان برای سنش مناسب بوده؟
وقتی نشستم توی ماشین دعا ئه همچنان روی زمین بود. ولی حس کردم فشار دستش را خریدهام. گرمای دستش هم هنوز روی ساعدم بود. منظورم گرمای معنوی و استعاری و از این مهملات نیست. گرما. گرمای راستکی. چون که تمام موجودات زنده، مقداری انرژی میسوزانند و گرما تولید میکنند، و هوا هم خیلی گرم بود، در نتیجه گرمائه روی پوستم مانده بود. توی ماشین که نشستم نه بغض کردم نه هیچی. بلاخره هر کسی یک عیب و ایرادی دارد. راننده هم آهنگ شاد گذاشته بود. در عوض به این فکر کردم که جای آن فشار و گرما را هنوز روی ساعدم حس میکنم و حدس زدم که احتمالا ظرف یکی دو دقیقهی آینده چیزی از آن فشار باقی نمیماند، چون بدن انسان قدرت ترمیم کردن خودش را دارد، و قدرت فراموش کردن را و قدرت تطبیقپذیری را. و اگه این سه تا را نداشت، قطعا تا حالا منقرض شده بود و در نتیجه کار این گونه جانوری به آنجا نمیکشید که کودکانش را بفرستد ساعت نه و نیم شب دعا بفروشد، آدامس بفروشد، باربری کند، آجر بپزد، قالی ببافد، تریاک جا به جا کند، بدنش را به حراج بگذارد، روحش را، کودکیش را به حراج بگذارد و هرجور حساب کنید منقرض شدن شرافتمندانهتر از منقرض نشدن است، همین دایناسورها. مگر نه اینکه یاد و خاطرهشان را اینهمه گرامی میداریم؟ چون چی؟ چون مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح دادند و از این نطقهای آتشین.
و اگه دست آخر میخواهید بدانید که خب چه مرضی بود که حالا دعا ئه را نخریدم باید خدمتتان عرض کنم که چون من واقعا آدم خوشبختی هستم. دیگه لااقل بقیهش بمانه برای بقیه.
No comments:
Post a Comment