Saturday, November 15, 2014

دریغ است با سفله گفت از علوم/ که ضایع شود تخم در شوره بوم

منطق، یک وضعیت سیال است. یعنی حالا درسته که بالای دو هزار سال است که اصولی براش تدوین شده و مقدمات و موخراتی براش در نظر گرفته شده و فرض شده که مجموعه‌ای یکپارچه و لایتغیر است، ولی وقتی بیایید بین آدم‌های واقعی، می‌بینید منطق همیشه جمع صغری و کبری نیست، بلکه عموما ملغمه‌ای است از تمایلات و نیازها و تربیت ذهنی و روانی آدم‌ها.
این‌ها را گفتم که فقط یک پیش در آمد بدهم از دریچه‌ای که امروز برام گشوده شد.
باید بگویم یک قانون نانوشته‌ای هست در دانشگاه ما، دانشگاه هرمزگان یعنی، که سالهاست بین بچه‌ها متداول است. دانشگاه هرمزگان بیرون از بندرعباس واقع شده. معنیش این است که اتوبوس‌هایی در چند نوبت رفت و برگشت، هم موظف به بردن دانشجوها هستند هم به برگرداندن‌شان به شهر. بعد، روزها یا ساعت‌های خاصی هستند در هفته، که اتوبوس‌ها جای سوزن انداختن ندارند، صندلی‌ها خیلی زود پر می‌شوند و همه با اخم و غرغر تکیه می‌دهند به میله‌ها، یا به صندلی‌ها، یا حتی به هم. بعد آن قانون نانوشته اینجا پیداش می‌شود. بچه‌ها برای دوستان و همکلاسی‌های نیامده‎شان اصطلاحا «جا» می‌گیرند. همان قانون زنبیل و اینها. عمدتا کیف می‌گذارند و آنهایی که دیگه خیلی رو دارند حتی جزوه و کتاب و یک ورقه کاغذ. من از همان سال هشتاد و سه که در کسوت دانشجوی لیسانس وارد این دانشگاه شدم، با این رسم دانشجویی مشکل داشتم. نه اجازه می‌دادم رفقام برام «جا» بگیرند نه هیچ وقت وقعی گذاشتم به این مسخره‌بازی‌ها. به نظرم منطقی نبود. چند باری هم جر و بحث داشتم سر همین مسئله. منطقی که به کار می‌بردم در دفاع از خودم، البته، به نظر خیلی‌ها غلط بود. درستش از نظر خانم‌ها و آقایان این بود که من ِ حاضر در اتوبوس سر پا بیاستم ولی جای دوستان غایب ِ حضرات، که داشتند توی دانشکده‌های خنک‌شان شلنگ تخته می‌انداختند و خیال‌شان هم نبود که توی اتوبوس چه خبر است، فقط به پشتوانه یک جزوه محفوظ بماند. هیچی دیگه. من طبیعتا در این مواقع چلپ، می‌نشستم و می‌نشینم  روی جزوه، یا ورق کاغذ. واق واق هیچ کسی هم برام اهمیت نداشته هیچ وقت. امروز البته فرق داشت.
خسته، عصبانی و عرق کرده خودم را انداختم توی اتوبوس مرکز شهر. تعداد کسانی که توی اتوبوس حضور داشتند، به زور به پانزده نفر می‌رسید. ولی پام را گذاشتم آن تو فهمیدم چه خبر است. خیلی از صندلی‌ها خالی بود، با این حال همچنان چهار پنج نفر ایستاده بودند و دست‌هاشان را قلاب کرده بودند به حلقه میله‌ها. کفرم در آمد. اولین صندلی خالی را که دیدم خودم را پرت کردم توش. جزوه طرف را برداشتم و گذاشتم روی صندلی بغل دستیم. چند دقیقه بعد دختره پیداش شد. با چشم‌های گرد نگاهم کرد و گفت که جا گرفته بوده. حوصله نداشتم. نشانش دادم که جزوه را گذاشته‌م اینجا. دختره گفت که نه جا گرفته بودم. برای دوستم. باز سعی کردم همان مدل منطقی صغری، کبری، نتیجه را پیاده کنم. برای دختره توضیح دادم که ببین جانم، دوست تو هنوز نیامده و من آمده‌ام، کسی که هست نباید برای کسی که نیست سرپا بیاستد و از این بدیهیات. دیدم دختره صداش را برد بالا. که نه من زودتر از تو آمدم و من برای دوستم جا گرفته‌ام. باز توضیح بدیهیات: شما هر چقدر هم زودتر بیایی نمی‌توانی برای کسی که نیامده جا بگیری. شما فقط می‌توانی جای یک نفر را اشغال کنی که خودت باشی. صداش باز رفت بالاتر. باز اصرار که جا گرفته و یعنی چه و اینکه باید زودتر می‌آمده‌ام. گفتم زودتر از کی؟ از کسی که نیامده؟ گفت نه، از من. براش توضیح دادم که همچه شخص مهمی هم نیست که همه خودشان را با حضرت هماهنگ کنند. دختره هم یکریز جوش می‌زد و صداش را رسانده بود به سقف. من طبیعتا حوصله‌ش را نداشتم. ول کرده بودم که تخلیه شود و غائله بخوابد. به نظرم منطقم درست بود و کفایت می‌کرد.
بعد تلفن‌اش را با غیظ از توی کیفش در آورد، بنا کرد شماره گرفتن و بعد داد زدن پشت تلفن. که بله، اینقده نیامدی نیامدی که بلاخره یه سرخر نشست سر جات. آن دریچه‌ی تازه، دقیقا در همین نقطه برام گشوده شد. پا شدم ایستادم، دست‌ راستم به موازات صورتش آمد بالا، پشت دستم را بهش نشان دادم و براش تشریح کردم که اگه یک کلمه دیگه از این لیچارها را فقط یکبار دیگه، تکرار کند، چنان با پشت دست می‌زنم توی دهنش که دندان‌هاش بپاشد توی حلقش. هیچی دیگه.طرف قانع شد. کیف و جزوه‌ش را هم برداشت و خیلی مودب رفت یک جای دیگه نشست. من دیدم، ئه، موضوع اصلا همینه. اینکه ما منطق‌های متفاوتی داریم. خیلی ایده‌آل و آرمانی است که همه جا بشود با مدل منطق ارسطویی استدلال کنیم. ولی واقعیت این است که جاهایی هست که زمانش وجود ندارد، جاهایی هم هست که شان انسانی‌ت دارد به واسطه به کار بردن منطق اشتباه برای یک آدم اشتباه زیرسوال می‌رود. منم راستش خیلی خودم را مصلح اجتماع و اینها نمی‌بینم. بیشتر آدمی می‌بینم که دوست دارد با پشت دست بزند توی دهن کسی که لیچار بارش کرده. یحتمل یکی از دلایلش بندری بودنم است. گرمای زیاد به آدم یاد می‌دهد که خیلی وقت تلف نکند. اگرنه هلاکی. 

1 comment:

Anonymous said...

خوب کاری کردی! 100% منطقی. من تو همین تهرانش همین کار تو رو می کنم.